خداحافظی با خانواده ام در آمازون
لحظه سخت خداحافظی در آمازون
توی تور دو روزه، هر چیزی رو كه توی آمازونِ اكوادور ندیده بودم رو دیدم! از انواع و اقسام عنكبوت ها تا سوسكی كه به بزرگی كف دستم بود. از درختی كه ازش خون میومد و خون برای بیماری ها و سرطان خوب بود تا درختی كه شیر می داد! از باغ پروانه ها تا حیواناتی كه به عمرم اسم هایشان را نشنیده بودم! از كروكودیل های كوچك تا میمون های مشكی و عجیب! اما جدا از داستان تور، این سفر دو روزه بهترین نوع خداحافظی با بچه ها و میشل و گری بود!
ساعت ٥ عصر به هتل رسیدیم و سه تا بچه هام سریع اومدن تو اتاقم تا ببینن من واقعا دارم میرم یا نه! ماری جلوی در ایستاده بود و می گفت نمیزارم بری! سوفیا نشسته بود و به من و موریل كه داشتیم لباس ها و وسایل رو توی كوله میچپوندیم نگاه می كرد! قلبم تند می زد و مدام بغضم رو قورت می دادم! در حین جمع كردن وسایل بعد از دو ماه و نیم، باید به دونه دونه سوال های موریل جواب می دادم كه :”كجا میری؟”، “چرا میری؟”، “ما دوباره می بینیمت؟” “داری از ما خداحافظی میکنی؟”
كوله جمع شد و به آشپزخونه هتل رفتیم كه همه جمع بودند! عكس های دسته جمعی گرفتیم! از توماس و جِس و جَنِت كه دو روز همسفرمون بودن دونه دونه خداحافظی كردم! همه شون برام آرزوی گرفتن ویزا رو كردن! بعد نوبت به سخت ترین خداحافظی یعنی میشل رسید! تو بغلش بغضم تركید. بهم گفت می خوام اینجا اعتراف كنم قبل اینكه بیای استرس داشتم كه یك دختر بیست ساله اونم از ایران قرار چجوری به سوفیا درس بده وقتی مدرك دانشگاهیم نداره؟ نگران رفتارت بودم و ارتباطت با بچه ها، نگران لهجه ی انگلیسیت! تو اما بهترین معلمی بودی كه ما تابحال داشتیم و واقعا دلمون برات تنگ میشه!
منم كه نشسته بودم جلو همه زار می زدم.. گفتم من نمی تونم حرف بزنم خودتون می دونین چقدر عاشق تك تكتونم! خداحافظی با شما که اولین خانوادم بودین خیلی خیلی سخته.
بچه هارو دونه دونه بغل كردم و باهاشون خداحافظی کردم. هیچوقت بغل محكم سوفیا یادم نمیره كه یك دقیقه ای طول كشید! بعد نوبت گری كه رسید گفت من تا ایستگاه اتوبوس می رسونمت! توی راه بهم گفت تو همیشه یك خونه تو اكوادور داری اینو اصلا فراموش نكن! هروقت اومدی، هروقت هر كمكی خواستی ما هستیم. اگه بهت ویزا ندادن برگرد پیشمون :))
ساعت ١٠ شب سوار اتوبوس به سمت بانیوس شدم. برای خودم یك میزبان از كوچ سرفینگ پیدا كرده بودم و می خواستم دو روزی اونجا بمونم تا جواب ویزام بیاد.
خوابم برد. با صدای “بانیوس”،”بانیوس” بیدار شدم. ساعت ١ نصفه شب بود! شهر خلوت! بلند شدم! وقت تجربه های جدید، آدم های جدید و اتفاق های جدید رسیده بود.
برای ادامه,« انواع و اقسام میوه های جادویی در اکوادور » را بخوانید.