شروع کار داوطلبانه در آمازون اکوادور
کار داوطلبانه در آمازون
حتی در آمازون و غریبترین قسمت دنیا، مردم خالصانه با تو دوستی می کنند!
از مونتانیتا تا گوایاکویل ٣ ساعت در اتوبوس و از آنجا تا تِنا ٩ ساعت و نیم باز در اتوبوس بودم! قیمت اتوبوس از گوایاکویل تا اینجا ١٥ دلار است و از شانس خوبم بین اون همه آدم اکوادوری من کنار یک پسر بیست ساله آمریکایی به نام “جِس” نشستم که در بین راه پیاده می شد و برای یک ماه به مردمی در روستاهای آمازون انگلیسی درس می داد!
ساعت ٣ نصفه شب به تنا رسیدم! اما از آنجایی که از قبل این را می دانستم و با مادر خانواده مدام در ارتباط بودم، به راحتی با یک دلار تاکسی به هتل “کازابلانکا” که تا دو ماه و نیم آینده در اینجا اقامت دارم رسیدم، کلیدی پشت پنجره برای من گذاشته بودند، در هتل را باز کردم، به داخل اتاقم آمدم و با خیال راحت از اینکه سالم رسیدم تا صبح بیهوش شدم!!
“میشل” مادر خانواده، آمریکایی، و “گری” پدر خانواده “اکوادوری” هستند! آنها سه دختر دارند، دو تا دو قلوی ٧ ساله و یک دختر ١٠ ساله، که هر پنج نفر صاحب هتلی در جنگل های “تنا” در منطقه آمازونی اکوادور هستند! آنها خود در هتل زندگی می کنند و درآمدشان را از راه اجاره اتاق ها و تور های آمازونی که برگزار می کنند در می آورند! من یک اتاق ساده و زیبا و حمام و دستشویی مخصوص خود را دارم! و صبحانه و نهار و شام من به عهده ی خانواده است! بیشتر از این نمی توانستم در اکوادور احساس امنیت بکنم! بچه ها هر سه به اسپانیایی و انگلیسی مسلط هستند و در بدو ورود برای من کاردستی درست کرده بودند و خوشآمد گویی گرمی در آن کرده بودند!
امروز صبح با پدر و مادر خانواده صبحانه بیرون رفتیم تا همدیگر را بهتر بشناسیم! هر دو بسیار خونگرم و صمیمی و در این دو روز بنظر آدم های خیلی خیلی کاری و مهربانی می آمدند! از فردا اول هفته اینجا که دوشنبه است، صبح ها از ساعت ٧:١٥ تا نزدیکی ١٢ با یکی از بچه ها کلاس دارم! چرا که به مدرسه نمی رود و همه ی درس ها را در خانه آموزش می بیند! امروز در شهرستان یا روستا یا شهرک “تنا” (هنوز نمی دونم چقدر بزرگه) یک ساعت و خورده ای پیاده روی کردم و منطقه بسیار امن است چون تمام راه گوشی به دست بودم و احساس خطر نکردم. بچه ها هم به تنهایی می توانند در تنا گردش کنند و این نشان از امنیت این منطقه است!
هوا برعکس چیزی که فکر می کردم بسیار گرم است! هرروز اندکی باران می بارد اما من امروز با تی شرت از گرما آب شدم! هفته ی پر کار و خوبی را پیش رو دارم و امیدوارم بتوانم سریع خودم را با خانواده، مکان و بچه های جدید وفق بدهم! مواقعی پیش می آید که یکهو زیر گریه می زنم اما احساسم این است که همش بخاطر فشار استرس ها و افکار زیاد و همینطور تنهایی در این یک ماه بوده است! روز های آرام و خوبی در راه است!
تدریس تمام دروس چهارم دبستان با سیستم آمریکا و به انگلیسی، به سوفی ده ساله در آمازون
ساعت ٦:٣٠ صبح از خواب بیدار می شوم، وسایل صبحانه مخصوص خودم را در کابینت مخصوص و یخچال دارم، و درست کردن صبحانه به عهده خودم است! ساعت ٧:١٥ کلاسم با سوفیا، دختر بزرگ خانواده که ١٠ سال دارد، شروع می شود. پس از سالها مغزم دوباره فرمول های ریاضی حل می کند، تاریخ آمریکا با تمام رئیس جمهوران و شهر ها و پایتخت ها، علوم چهارم دبستان و آشنا شدن با کلمات و اطلاعاتی که هیچ نمی دانم، انجام دادن پروژه های هنری، موسیقی، و خواندن انجیل به زبان انگلیسی (که کنار مثنوی و قرآن هرروزه ام فکر کنم ترکیب جالبی میشه) … همه و همه برایم جدید، و شیرین هستند!!
کلاس تا حدود ١٢ طول می کشد و بینش نیم ساعت استراحت داریم! اولین باریست که این موضوعات را به انگلیسی تدریس می کنم و تابحال معلم “دبستانی” ها نبوده ام! اما همه چیز جدید و هیجان انگیز است و فکر کنم خود من از سوفیا بیشتر یاد میگیرم! تنها درسی که باید روز قبل از تدریس نگاهی به آن بیاندازم، ریاضی است چون هنرستانی بودم و برای به یاد آوردن فرمول ها مقداری زمان لازم دارم.
دوقلو ها ساعت ١ از مدرسه می رسند، امروز درب اتاقم را زدند و گلی را که در راه برایم چیده بودند به من هدیه دادند! از این همه عشق تمام خستگی صبحم و درد کمرم که از دیروز امانم را بریده بود را فراموش کردم! نهار را با خانواده می خورم! با صحبت های بامزه بچه ها وهمینطور پدر بزرگ و مادربزرگ مادریشان که با آنها زندگی می کنند، انقدر احساس گرم و صمیمی داشتم که انگار سر میز نهار با خانواده خودم هستم…
و اما قسمت شام از همه جالب تر است!! شام من به عهده “روبی” همسایه روبرویی اینجا است! روبی و خانواده اش که اعضای زیادی دارند، در خانه ای بسیار کوچک و فکر می کنم با کمی فقر زندگی می کنند! هیچ کدام انگلیسی صحبت نمی کنند و معمولا کنار کلی غریبه با انرژی خوب و غذایی واقعا خوشمزه شام می خورم! اگر بحثی راه بیافتد و همه اسپانیایی صحبت کنند، به دقت گوش می کنم و با هر کلمه ای که می فهمم ذوق می کنم! اما گاهی هم انقدر حس نفهمی بهم دست می دهد که به این می اندیشم که در حال حاضر می توانند مثلا مرا مسخره کنند و منم نمی فهمم و همینطور لبخند می زنم :))))
زندگی کردن با خانواده های محلی، مخصوصا خانواده روبی که سطح خیلی پایینتری دارد، خیلی حس جالبی دارد و اینگونه است که کشور را بهتر می شناسم! بعد ها حتما دلم می خواهد در ایران هم سری به روستاهای کوچک و بزرگ بزنم و با مردمی که الان می بینم مقایسه کنم!
سعی می کنم در مدت سکونتم اینجا اطلاعات و عکس های جالبی از اکوادور و آمازون براتون بفرستم! حال می فهمم چقدر در ایران نا آگاه بودم از امکانات زیاد و زندگی لوکس!! ما در شهر های بزرگ “کور” می شویم… زندگی در روستاهای کوچک و بزرگ دنیا چگونه است؟؟؟
برای خواندن « کار داوطلبانه و تدریس به کودکان در مونتانیتا، اکوادور» کلیک کنید.
1 دیدگاه
(که کنار مثنوی و قرآن هرروزه ام فکر کنم ترکیب جالبی میشه)بسیار جالب ..