کار داوطلبانه و تدریس به کودکان در مونتانیتا، اکوادور

 کار داوطلبانه و تدریس به کودکان در مونتانیتا، اکوادور

کار داوطلبانه در مونتانیتا

دیدار با میزبانانم در مونتانیتا و شروع اولین کار داوطلبانه

بالاخره به شهری که قراره اولین کار داوطلبانه رو توش انجام بدم، یعنی مونتانیتا رسیدم.

هنگامی که از اتوبوس پیاده شدم، با حجم خیلی زیادی از مردم که با لباس ها و بهتره بگم مایو های رنگی رنگی کنار ساحل راه می رفتند و می رقصیدند روبرو شدم! در تعطیلات سال نو، و همینطور اوج گرمای تابستان، این شهر قطعا مناسبترین مکان برای گذراندن تعطیلات بود!

ده دقیقه ای منتظر شدم تا بالاخره دو مرد و یک دختر جوان از طرف مجموعه به دنبالم آمدند! به محض وارد شدن سوال های همیشگی شروع شد :))) که ایران دقیقا کجاست؟ و تو چند سالته؟ و چرا حجاب نداری؟ و اینجا تنها چه می کنی؟ و چرا اکوادور را انتخاب کرده ای؟ و دینت چیست؟ خدا را قبول داری؟ و ….

برای حرف زدن با هر آدمی انرژی خیلی زیادی باید بگذارم، چرا که اکثریت انگلیسی را به درستی حرف نمی زنند و اما می خواهند راجع به همه چیز ایران بدانند! و با زبان بدن و اشاره و چند کلمه اسپانیایی و انگلیسی قاطی، خلاصه با هم ارتباط برقرار می کنیم!

و اما وقتی وارد اینجا یعنی مجموعه شدم، از خوشحالی نزدیک بود سکته کنم! “کارن” و “ناندو” یک زوج ٤٠ و ٢٦ ساله اکوادوری هستند که بر روی کوه ها در طبیعت سالها پیش، خانه ای با “بامبو” ساخته اند. سبک زندگیشان خیلی جالب است و کاملا سالم و طبیعی زندگی می کنند!! مثلا حمامشان رو باز است، تخت ندارند و روی دشک هایی بالای خانه ی چوبی که ساخته اند در فضای باز می خوابند! این دو ٨٠ کودک را تحت آموزش خود دارند و معتقدند کودکانی که با طبیعت یکی می شوند، مستقل تر و بهتر از کودکان شهری بار می آیند! آنها ساز هایی از جنس بامبو دارند و با کودکان موسیقی هم کار می کنند!

دیروز و امروز، روز تعطیلی من بود و البته امروز باید برای کلاس فردایم برنامه ریزی کنم! دوچرخه ای در اختیارم گذاشته اند تا بتوانم به ساحل بروم!

زندگی در اینجا هم خیلی سخت… و هم خیلی لذت بخش است! این روز ها خیلی کم حرف شده ام!

این در این پنج شب، محل اقامت من است! باید از روی چوب ها بالا بروم و وسایم را در سبد که سمت راست است بگذارم و با طناب از بالا بگیرمشان! کلبه ی سمت چپ دست شویی است و پارچه ی سفید طبقه دوم، محل خوابم است

دوستان داوطلبان استرالیایی همسن و سال

روز دوم در مونتانیتا، دو دختر بیست ساله ی استرالیایی هم به عنوان داوطلب آمدند و به من اضافه شدند!

از اینکه بجز من، بیست ساله های دیگری هم هستند که به آمریکای جنوبی سفر می کنند باعث آرامشم شد اما با دیدن اینکه آنها دو نفری سفر می کنند و من تنهایی، هنوز احساس تنهایی و اینکه خیلی دیوانه ام را به همراه داشتم!

انقدر از دیدنشان خوشحال بودم که ساعت هاااا راجع به همه چیز حرف زدیم! “کلویی” و “سوفی” هم برای یکسال آمریکای جنوبی را دور می زدند، سفرشان را از بولیوی آغاز کرده بودند و در پرو، سوار اتوبوسی شده بودند و یک ماه با چند جوان در آن اتوبوس کل پرو و اکوادور را سفر کرده بودند و داستان های زیادی برای گفتن داشتند!

صبح روز بعد، با هم یوگا کردیم، به ساحل رفته و حسابی شنا کردیم و کلی برنامه ریزی کردیم برای کلاس عصر با بچه ها! البته آنها خودشان همه چیز را به من سپرده بودند چون تجربه کار با کودک نداشتند و فقط همراهیم می کردند. قبل از شروع کلاس، کمی استرس داشتم چون قبلا با کودکانی که “من” زبانشان را نمی دانم، کار نکرده بودم!

وارد مجموعه ی بزرگی شدیم که حدود ٢٠ بچه ٨-١٣ ساله خوشحال منتظرمان بودند! کلاس را با معرفی و شعر و بازی و خنده شروع کردیم! انقدر عشقشان به یادگیری زبان انگلیسی زیاد بود، و همینطور هوششان برای فهمیدن آنچه من میگویم، که اصلا به مشکل برخورد نکردیم و همه همدیگر را خیلی خوب فهمیدیم.!

عصر آنروز دو تا دوستای استرالیاییم دعواشون شد و یکیشون کلا از پیش ما رفت و به دوست های قدیمیش ملحق شد! و سوفی اینجا حسابی گریه کرد!! این حرکت باعث شد به این فکر کنم که چقدر خوب که همسفر ندارم و تنها سفر می کنم! چون به هر حال هر کسی می خواهد مدل خودش سفر کند و وقتی همسفر داری به بودن یک نفر دیگر عادت می کنی و وابسته می شوی!! و حال سوفی فکر می کرد بدون دوستش نمی تواند ادامه دهد که البته من الگوی خوبی بودم برای اینکه ببیند در بیست سالگی هم می توان تنها سفر کرد!

اینکه وابسته ی هیج کس در این دنیا نیستم! هم خیلی خوب است هم خیلی خیلی سخت! لحظه هایی از سفر به شدت احساس تنهایی می کنم اما درس های خوبی که از سفر تنهایی میگیرم همه به اون سختی ها می ارزه! وقتی تنها سفر می کنی آدم هایی رو ملاقات می کنی که اگه تنها نبودی ملاقات نمی کردی! و هر کدام از این آدم ها از جاهای مختلف دنیا داستان خودشون رو دارن و یک چیزی به تو یاد میدن… البته این روز ها حجم اتفاقات توی ذهنم و اطلاعاتی که تو سفر بهم داده میشه انقدر زیاده که احساس می کنم بعد ها دیوانه خواهم شد :))

سه عدد بیست ساله، از استرالیا و ایران، به دنبال رویاهای خود در آمریكای جنوبی

تدریس انگلیسی به کودکان در مونتانیتا، اکوادور

امروز صبح پنجمی است که من در خانه ی بامبو بیدار می شوم، ساعت ٦ صبح است و با صدای خروس ها و پرندگان و همینطور برای اولین بار، چک چک باران، بیدار شدم! ساعت ١١ بلیطی دارم تا به گوایاکویل برگردم! ساعت ٢ ظهر به آنجا می رسم، و از آنجا ساعت ٤:٤٥ عصر، با اتوبوسی به جنگل های “تنا” که بخش از جنگل های آمازون هستند بروم و دو ماه و نیم را به همراه خانواده ای و سه تا دخترشان باشم!

هم این جایی که این ٥ روز بودم، و هم آن خانواده و کارهای داوطلبانه ام با کودکان را از سایت workaway.info پیدا کردم! من در ازای جای خواب و سه وعده غذا در روز (که تنها چیزیست که در این مدل سفر احتیاج داری) ٥ ساعت در روز، و ٥ روز در هفته با کودکان انگلیسی کار می کنم! آخر هفته ها تعطیلات خودم را دارم و به شهر های دیگه اکوادور سفر خواهم کرد!

امروز ١٥ ام دی ماه است! و یعنی دقیقا یک ماه است که من خانواده ام را ندیده ام! تا بحال یک ماه هم از آنها دور نبوده ام و این اولین بار است! اما زیاد احساس دلتنگی نمی کنمم :))

دیروز در گفتگویی با سوفی راجع به کشور هایمان، باعث شد به این فکر کنمممم که چقدر ما عقبیم! نه تنها در بحث حجاب که خود بحث بسیار بزرگی است! بلکه مدرسه های جدا، اتوبوس و مترو های جدا! ممنوعیت هایمان! مخصوصا برای زن ها… آه… انقدر دلم از ایران گرفت دیروز که نتوانستم دوستم را علاقه مند به کشورم کنم! احساس کردم دارم از زندان حرف می زنم و حالا آزاد شده ام! به این فکر کردم که بعد از احساس این همه آزادی، (منظورم از آزادی، آزادی روحِ… آزادی کلامِ.. وگرنه دیگه تو بیست سال به حجاب عادت کردم و اذیتم نمی کنه)

آیا دلم می خواهد در ایران زندگی کنم؟ “نه” آیا دلم می خواهد کودکانم در کشوری به دنیا بیایند که بی ارزش ترین پاسپورت را دارد؟ در کشوری که حق حرف زدن نداری! وای به حالت اگر زن باشی… موتور هم نمی توانی سوار شوی… در دریا با همسرت نمی توانی شنا کنی!!

تمام فرهنگ و تاریخ ایران که به آنها، یعنی گذشته ی ایران افتخار می کنم یکطرف، حالِ ایران یک طرف! برای همین است که دلتنگ نمی شوم و متاسف هم می شوم این روز ها از ایرانی بودنم! خیلی دیروز از این حال خودم غصه خوردم…

شما فکر می کنین جای من بودین،وقتی اسم کشورتون رو میگین و اون ها سرچ می کنن و عکس یکسری آخوند و دعواهای خیابانی را می بینند، هنوز میتونستین به ایران افتخار کنین؟ چطوری؟

اولین تجربه کار با کودک من در آمریكای جنوبی! منو میتونین تو عکس پیدا کنین؟

برای خواندن « شروع کار داوطلبانه در آمازون اکوادور» کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

1 دیدگاه

  • باسلام و ادب..خیلی لذت می برم از سفرنامه تون.الان کجای دنیا هستید ؟ کجاها رو دیگه گشتید ؟

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *