سفر به کابو پولونیو در ون

 سفر به کابو پولونیو در ون

کابو پولونیو

پیدا کردن دوستان جدید و برنامه ریزی برای رسیدن به کابو پولونیو

کارلای پِرویی، زن و مادری بسیار جوان، به همراه دختر سه ساله اش سوفیا در ایستگاه اتوبوس به دنبالم آمد. کارلا صاحب هاستلی بود که در “پونتا روبیا”، در دو کیلومتری شهر “لا پدررا” رزرو کرده بودم. به انگلیسی حرف نمی زد و من که اینروزها حتی با خودم گاهی به اسپانیایی حرف می زنم، با او شروع به معاشرت کردم. چهار سال بود که در اروگوئه زندگی می کرد. همینجا عاشق و سپس بچه دار شده بود اما هم اکنون شریکی بجز دخترش در زندگی نداشت. در پایتخت زندگی می کرد و تابستان ها به پونتا روبیا می آمد تا هاستلی را که دو سال پیش ساخته بود،اجاره دهد. هاستل یک خانه ی چوبی دو طبقه بود که در طبقه بالا ده تخت و در طبقه پایین هشت تخت قرار داشت. دستشویی و حمام رو باز بود و در آشپزخانه سینکی وجود نداشت و ظرف ها را در دستشویی میشستیم. به هر حال، من دگر به این نوع زندگی عادت کرده ام. نه تنها عادت اجباری بلکه دوستش دارم. منظورم از این نوع زندگی، زندگی در طبیعت و بدون تجهیزات کافیست. بدون آب گرم، بدون تخت نرم، بدون هیچگونه مدرنیته. هدفم از اومدن به این هاستل، نزدیک شدن به کابو پولونیو بود، دهکده ای کوچیک وسط کویر که دسترسی بهش آسان نیست.

پنج روز تمام در هاستل کارلا گذشت. هرچه به میزبانها برای کار داوطلبانه می نوشتم، قبول نمی کردند. همه در تعطیلات بودند. همه هاستل ها داوطلب داشتند و خانواده ها تا فوریه داوطلبی نمی خواستند. گیج بودم اما باور داشتم که دلیلی دارد. حتما قرار است اتفاق دیگری بیافتد!
در هاستل با کاتالینا، اِمی و ناچو آشنا شدم. سه جوان بیست و یکساله آرژانتینی که دو هفته بود سفر خود را در اروگوئه شروع کرده بودند و از فروختن ساندویچ های وگان خود،خرج خود را تامین می کردند. ساعتها با هم در مورد وگنیسم، گیاهخواری و چگونه رسدن به کابو پولونیو صحبت می کردیم. به ساحل می رفتیم و آفتاب می گرفتیم.. میرقصیدیم و می خندیدیم.

روز سوم به همراه رِنه، پیرمرد آرژانتینی که با پسرش در یک ون زندگی می کرد، به شهر بعدی رفتند تا از آنجا به کابو پولونیو بروند و از من خواستند که همراهیشان کنم. من اما هزینه پنج شب را پرداخته بودم (٣٥ دلار) و قرار شد گر جوابی از میزبانی برای کار داوطلبانه نگرفتم، بهشان بپیوندم. شب آخر هم با یک زوج آرژانتینی دگر، از بوئنوس آیرس هم صحبت شدم. “سیمونه” بیست ساله به همراه دوست پسرش موسیقیدان بودند. برایشان کمی نی نواختم و بعد با معرفی سازهایمان همانند تنبور،تنبک،دف،سنتور،کمانچه،تار و …. حیرتشان را برانگیختم. موهای سیمونه بسیار زیبا و کوتاه بود و من هم ساعت ١١:٣٠ شب، از او خواستم موهایم را کوتاه کند. پشت موهایم را دو سانتی کوتاه کرد و جلویش کمی بلندتر!

صبح روز بعد، با عشق زیاد از کارلا و سوفیا و هاستلی که بسیار بوی خانه می داد خداحافظی کردم و به سمت دوستان آرژانتینی رفتم. هیچهایک کردم. تا شهر بعدی بیست دقیقه با ماشین راه بود و کلا ٩٧٪‏ جهانگردها، در اروگوئه به دلیل امنی،راحت بودن و فواصل کوتاه، هیچهایک می کنند. از آن روز حسی در درونم بهم گفت که وقتش رسیده تا وگان بودن رو امتحان کنم و بجز گوشت هیچ محصول حیوانی مصرف نکنم.
وقتی به دوستان جدید رسیدم، پیامی از درونم دریافت کردم که دلیل تاخیر کار داوطلبانه، همین است. دیدار این یاران و سفر و تجربه ی وگان بودن همراهشون. سفر با ون به کابو پولونیو به همراه رنه ٦٧ ساله که عاشق شاه ایران بود و همسفر شدن با جوانان همسن و سال خودم. کسانی که زمین تا آسمان با من از هر لحاظ متفاوت بودند اما همه بیست و یک سال پیش به دنیا آمده بودیم.
استرسم از بلاتکلیف بودن برطرف شد. پیام را دریافت کردم و تسلیم اتفاقات زندگی شدم. یادم اومد در ملت عشق نوشته بود.. بگذارید زندگیتان زیر و رو شود،از کجا معلوم زیر زندگی بهتر از روی آن نباشد؟

سفر با ون به کابو پولونیو

کابو پولونیو، دهکده ای کوچک در اروگوئه است که وسط یک کویر، کنار اقیانوس اطلس قرار دارد. هیچ خیابانی به آن نمی رسد و تنها می توان با پای پیاده، با اسب و یا با ماشین های ۴×۴ به آن رسید. خبری از برق و آب لوله کشی در این دهکده نیست و بیشتر مردم برای تماشای شیر های دریایی به کابو پولونیو پی روند.

ما تصمیم گرفتیم با پای پیاده به کابو پولونیو برویم، یعنی حدود سه ساعت راه رفتن بی وقفه روی شن. هوا گرم بود و آفتاب تمام بدنم رو میسوزوند. در عین حال حس عجیبی بود که رو شن ها راه میرفتم و اقیانوس رو کنارم مشاهده می کردم. دقیقه ها می گذشتند و راه می رفتیم و تنها شن های سفید می دیدیم. بالاخره پس از چند ساعت چند خانه از دور دیدیم و وقتی متوجه شدیم که نزدیک دهکده هستیم. با انگیزه به راه رفتن ادامه دادیم.

در راه رسیدن به کابو پولونیو

در کابو پولونیو، هاستل های گران و توریستی دیدیم و خود دهکده، یعنی مقصد.. چیز زیادی برای دیدن نداشت. بجز شب که وقتی تاریک شد هیچ برق و نوری نبود و ما روی شن ها خوابیدیم و به آسمون پر ستاره نگاه کردیم و به صدای اقیانوس گوش دادیم. کابو پولونیو، مقصد خارق العاده ای بود اما آنچه وصف نشدنی بود، راه رسیدن به کابو پولونیو بود.

برای خواندن کار داوطلبانه در مزرعه اسبها، کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *