روستایی کنار دریاچه آتیتلان در گواتمالا

 روستایی کنار دریاچه آتیتلان در گواتمالا

دریاچه آتیتلان

لذت شنا در دریاچه آتیتلان به همراه میزبان ایرانی

امروز برای اولین بار در دریاچه آتیتلان ، عمیق ترین دریاچه آمریکای مرکزی، روبروی سه آتشفشان به همراه نادره جون شنا کردم.
نادره جون دوازده ساله در یک روستای کوچیکی یه نام خیبلیتو، کنار دریاچه آتیتلان در گواتمالا زندگی میگنن. قبلش حدود سی سال در آمریکا زندگی کرده ان و قبل از اون در ایران. متولد تبریز هستن و به چهار زبون ترکی، فارسی، انگلیسی و اسپانیایی کاملا مسلط هستن.
من دو هفته پیش وقتی قوانین جابجایی در گواتمالا سخت تر شد و صاحب اتاقی که اجاره کرده بودم بهم گفت نمیتونم اونجا بمونم، به شدت دنبال مکانی برای موندن، نوشتن، قرنطینه و گذروندن این ایام نامشخص بودم. به هتل ها و هاستل ها اطمینانی نبود چون هر لحظه امکان داشت ببندن.. یک روز ایمیلی دریافت کردم از دختری به نام پیوند که آمریکا زندگی میکنه و چند ماه پیش گواتمالا بوده، پیوند نوشته بود خانمی ایرانی به نام نادره جون رو میشناسه که در یک روستای کوچیک روبروی دریاچه آتیتلان یک رستوران داره و میتونه ما رو به هم وصل کنه.
وقتی نادره جون منو دعوت کردن، به خودم گفتم چه کسی توی این اوضاع کرونایی مهمون ناشناخته به خونه اش دعوت میکنه؟ اما وقتی دیدمشون متوجه شدم نادره جون یک زن معمولی نیستن بلکه یک زن استثنایی هستن… در این مدت من بیشتر در قرنطینه بودم و فقط چند بار و با فاصله کنار هم نشستیم و صحبت کردیم. از داستان ساختن رستوران و کمک کردن به مردم بومی گواتمالا، تا داستان های بامزه مهاجرت و به فرزند گرفتن سگ و گربه هاشون… از عشقشون به ایران و غذاهای ایرانی، تا درد و دل هامون در مورد از دست دادن پدرهامون.. با هر داستان ازشون یک درسی گرفتم و امروز که برای شنا به دریاچه رفتیم واقعا با تمام سلولهام احساس کردم من جزو خوشبخترین انسانهای کره ی زمینم که توی همچین شرایطی در همچین مکانی و کنار زنی مثل نادره جون قرار گرفتم.
احساس کردم این اتفاق یک معجزه است. و زندگی یکبار دیگه بهم نشون داده همه چیز در نظم و با دلیل اتفاق میافته و در هر شرایطی، درسی برای یادگیری هست…

یک ماه قرنطینه در روستای خیبلیتو

یک ماه از اومدنم به این روستا و شش هفته از اومدنم به گواتمالا گذشته. در این شش هفته روزهای خیلی خیلی خوب و روزهای خیلی خیلی بدی رو گذرونده ام. البته باید بگم هیچ روزی بد یا خوب نبوده بلکه من از درون حالم بد یا خوب بوده روزهارو با حال خودم ساختم. بعضی روزها ترس رو انتخاب کردم و بعضی روزها عشق رو. بعضی روزها با لبخند بزرگ و پر انرژی از خواب بیدار شدم و به تمام برنامه هام رسیدم، آشپزی کردم، ورزش کردم، نوشتم، روی وبسایتم کار کردم، کانال تلگرام رو آپدیت کردم، با چند دوست حرف زدم، فیلم دیدم، در باغچه کار کردم و بازم وقت کم آوردم. و بعضی روزها مثل امروز حال هیچ کاری رو نداشتم و احساس می کردم هیچ انرژی توی بدنم نیست و مدام از خودم میپرسیدم اگه الان بمیرم چی میشه؟
خوشبختانه امروز وسط نا امیدی، غم و کلی ترس، به حرف میزبانم گوش دادم و با هم سگ هارو بردیم پیاده روی. یک ماه از اومدنم به این روستا و دریاچه آتیتلان گذشته و توی یک حبابی بین خانه ای که هستم و مزرعه ی روبرو جابجا شده ام و امروز تازه متوجه شدم دقیقا کجا هستم و کمی روستا، آدمهاش و دور و برم رو بهتر شناختم.

توی راه برگشت به صحنه ای که میبینین بر خوردیم. چندین نفر از آدمهای بومی روستا یعنی مایاها، به زبان بومیشون یعنی کاکچیکل، داشتن دعا می کردن. خیلیهاشون چشمهاشون رو بسته بودن و اشک میریختن. قطعا نگران غذا، سلامتی و بیماری هستن. قطعا خیلی بیشتر از من که فقط نگران امنیت خودم هستم و دغدغه های لاکچری دارم؛ نگران این اوضاع هستن. توی صدای همه شون، چیزی وجود داشت که من امروز اصلا نداشتم. “امید”. این “امید” به آینده حال منو دگرگون کرد و احساس کردم میتونم به ادامه زندگیم فکر کنم و براش برنامه بریزم. مثل اون دوستی که بهم ایمیل میزنه و به سفر پاییزه اش فکر میکنه و “امید” داره و بهم انگیزه میده تا بنویسم و به تور کتابم در کانادا و اروپا فکر کنم. به سفر با دوچرخه و به زندگی طولانی در پاتاگونیا.
الان که دارم اینو مینویسم ساعت نه شبه. نه شب در روستای خیبلیتو مثل ساعت ۲ نصف شب میمونه. میخوام فردا که بیدار میشم منم مثل این مردم توی صدام امید داشته باشم. میخوام پر انرژی به نوشتن ادامه بدم. میخوام باور داشته باشم روزی میرسه که همه در کنار هم راه میریم، میخندیم، میرقصیم و به این روزها میخندیم..
و میخوام هرروز بجای “ترس”، “عشق” رو انتخاب کنم.

مایاها در حال دعا کردن به زبان کاکچیکل

عشق یا ترس؟

صفحه اول دفترم بزرگ نوشته ام: امروز چه چیز را انتخاب میکنی؟ عشق یا ترس؟
چند روزی می شود که تصمیم گرفته ام تنها ساعات خاصی از روز گوشی را در دست بگیرم و حداقل یکساعت قبل و بعد از خواب به سراغش نروم. به همین دلیل صبح ها پس از خوردن چای زنجبیل، به سراغ دفترم می روم و هربار با خواندن این جمله متعجب میشوم و بلند می گویم: عشق!
کار راحتی نیست در شرایط نامعلومی مثل الان، اونهم وقتی کنار خانواده نیستی احساس خوشبختی و خوشحالی کنی اما در زندگی یاد گرفته ام زندگی ما تماما به انتخابهایمان بر می گردد و من با وجود اینکه هزاران دلیل برای استرس داشتن،غمگین یا عصبی بودن و گریه کردن دارم، بیش از هزاران دلیل هم برای احساس خوشبختی، برای خندیدن، رقصیدن و مفید بودن دارم و هرروز که از خواب پا میشم این منم که انتخاب میکنم اونروز امیدوار، خوشحال و عاشق باشم یا مضطرب، غمگین و خشمگین؟؟

بارها در زندگی شنیده ام که باید در زمان حال زندگی کرد. در سفر بارها از فردای خود خبر نداشتم و مجبور بودم در زمان حال زندگی کنم اما هیچوقت به اندازه این دوران قرنطینه در زمان حال و روز به روز زندگی کردن رو تمرین نکرده بودم. درست مثل زبان اسپانیایی که برای گفتگو با میزبانانم چاره ای جز یاد گرفتنش نداشتم، حالا هم برای ادامه دادن به زندگی و سلامت روانم، چاره ای جز در حال بودن و روز به روز زندگی کردن ندارم.

در حال آب دادن به گیاهان باغچه

این روزها از آرامش خودم متعجبم‌. انگاری تمام اون دوره های ده روزه سکوت ویپاسانا و تمام اون سختی های سفر اتفاق افتاده تا منو برای همچین زمانی آماده کنه. هدف های کوچک برای خودم چیدم و پیگیرانه مشغول نوشتن کتاب، و کار کردن روی وبسایتم که بزودی معرفیش خواهم کرد هستم. یکی از هدفهای کوچکم، کنترل اعتیادم به گوشی هست و به همین دلیل تصمیم گرفتم هر جمعه در ماه می، گوشی را به مدت ۲۴ ساعت دور از دسترسم بگذارم و ببینم چه نتیجه ای خواهم گرفت!
فردا اولین روز این تمرین است. میخواهم ببینم آیا وقتی گوشی هم در دستم نیست میگویم وقتی برای انجام کارهایی که میخواهم انجام بدهم ندارم؟ چقدر زمان بیشتری خواهم داشت و با این زمان چه میکنم؟؟ مقابله با اعتیاد، ترس دارد. آن هم اعتیادی مثل گوشی تلفن که هر ثانیه روز در دستم است. اما میدانم فردا که با ترس سراغ دفترم می روم، این جمله در انتظارم است: امروز چه چیز را انتخاب میکنی؟ عشق یا ترس؟

قرنطینه و لذت آشپزی

من و نادره جون و زرشک پلو

حتما براتون بارها تعریف کردم که من قبل از شروع سفر حتی چایی هم بلد نبودم درست کنم! زندگی با سه تا خواهر که یکیشون آشپزه و کار تمام وقت بیرون از خانه باعث شده بود من اصلا به چگونگی درست کردن غذا “فکر” هم نکنم. هیچوقت از خودم نمی پرسیدم غذای توی بشقابم چی داره؟ چجوری درست شده؟ چه برسه که به این فکر کنم که از کجا اومده!! ولی تو سفر “مجبور” شدم آشپزی یاد بگیرم. ماه های اول ناراحت میشدم که نمیتونم برای میزبانام آشپزی کنم و کم کم یاد گرفتم چایی و قهوه درست کنم، میوه ببرم.. بعد از شش ماه وقتی گیاهخوار شدم مجبور شدم غذای خودم رو خودم درست کنم. رستوران رفتن برای بودجه من خیلی گرون بود و نوع غذا خوردنم با بقیه فرق می کرد. کم کم یاد گرفتم پاستا درست کنم، پلو بپزم، و بعد رفتن سراغ حبوبات.. عدسی، خوراک لوبیا… کم کم در کارهای مختلف داوطلبانه غذاهای مختلف درست کنم، برای میزبان هام آشپزی کردم، نون پختم، شیرینی پختم و انقدر در موقعیت های مختلف مجبور به آشپزی شدم که یاد گرفتم و حتی بهش علاقه پیدا کردم.

دیروز میشد شش هفته که من در این روستا کنار دریاچه آتیتلان در قرنطینه هستم و شش هفته که غذای بیرون رو نخوردم و بیشتر از همیشه تمام وعده هارو برای خودم آشپزی کردم. چندین بار هم نهار و شام مهمون نادره جون بودم و دیروز تصمیم گرفتم با زرشکی که پانته آ در کاستاریکا بهم هدیه داد، غذای مورد علاقه ایرانیمو بپزم. یعنی زرشک پلو!!!
البته چون دلمون تهدیگ میخواست پلو رو نادره جون در پلو پز درست کردند و من مشغول درست کردن برگر های نخود شدم (زرشک پلوی گیاهی) که چون دفعه اولم بود خودم راضی نبودم و خوب بهم نچسبیدن! (نخود هارو فقط خیس کردم، باید میپختمشون، قبلش همیشه برگر عدس درست می کردم و خوب در میومد) البته نادره جون و دوستشون گفتن خیلی خوشمزه است ولی باید انقدر درست کنم تا خودم راضی باشم 🙂 سالاد هم با کاهو و آواکادو و گشنیز و خیار و گوجه از مزرعه درست کردم. و خیلی چسبید. من دیوانه مزه ی زرشکم!!! راستش اینروزها بیش از هروقت دیگه ای در زندگیم غذارو پرستش میکنم و هروقت غذا میخورم واقعا احساس خوشبختی میکنم چون غذا داشتن یک نعمت بزرگه. خیلی خیلی بزرگ!!
قبلا عادت نداشتم قبل از غذا دعا کنم اما الان حتما بلند یا در دلم اینکار رو میکنم. گاهی هم فقط سه نفس عمیق میکشم و میگم شکر!

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

3 دیدگاه‌ها

  • سلام ملیکا جان، خوبی؟ چرا داستان ها بعد گواتمالا ر. در سایتت پیدا نمیکنم؟

    • سلام مهدی عزیز به نوشتن ادامه خواهم داد… ممنونم ازت

  • لطفا ادامه سفر رو هم بنویس ممنونم

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *