از اکباتان تا اکوادور

 از اکباتان تا اکوادور

اکباتان

اکباتان، تهران – تنا، اکوادور

تقریبا دو ماه قبل از سفر، هنگامی که در اکباتان زندگی می کردم، کامل برنامه هامو ریخته بودم و تاریخ رفتن مشخص بود، معلم سالسام بهم پیشنهاد داد تا چند تا آدم سفر برو رو توی اینستاگرام دنبال کنم و از نوشته هاشون و تجربه های بدرد بخورشون استفاده کنم. بین همشون دختری ٣١ ساله که خیلیاتون از من بهتر میشناسینش بنام هدا رو با اشتیاق بیشتری دنبال می کردم و یکجورایی “الگو” م شده بود! بین پست ها فهمیدم در اکباتان زندگی میکنه .. و یکم بعد دیدم پستی گذاشت که همزمان با من برنامه آمریکای جنوبی داره!!!!

ایمیل زدم که من همین بغلم،١٩ سالمه و منم دارم میرم آمریکای جنوبی و تاحالا با کوله سفر نکردم، میشه همو ببینیم ازت کمک بگیرم!؟؟ که با کمال میل جواب داد حتما! اما اون یک ماه آخر هم من خیلی درگیر مهد ها و بچه هام بودم و هم سفر آلمان رو داشتم، هم اون! و نشد همو ببینیم!

هدا یک دختر ٣١ ساله اییه که از ١٥ سالگی با خانواده به سوئد مهاجرت کرده، پاسپورت سوئدی داره و از ٢٧،٢٨ سالگی شروع به سفر کرده و برگشته ایران، اکباتان یک خونه گرفته و …

مدل سفر من و دردسر هایی که من برای ویزا و یا حتی بی تجربگی های منو در سفر نداره اما اونم برای خودش، به شیوه ی خودش مشکلات خودشو در سفر داره و قبل دیدنش همش فکر می کردم چقدر بی دردسر و راحت و بدون ویزا و .. سفر می کنه و چقدر خوشبحالشه!

خلاصه وقتی رسید اکوادور مسج دادم من تو آمازونم، حالا که تو اکباتان همو ندیدیم، بیا اکوادور همو ببینیم. سه چهار روز بعد، تنا بود و البته کمر درد شدیدی هم داره و اومده یک هفته ای استراحت کنه… بر عکس تصویری که ازش داشتم خیلی خیلی دختر گرمی بود که حسابی تشویقم کرد و ایده داد و خلاصه کلی برنامه های خوب برای زندگیم و این سفرم ریختم! و اگر منو از نزدیک بشناسین و تصوری از حرف زدن زیادم وقتی هیجان زده میشم داشته باشین، می تونین تصور کنین کل روز موقع نهار و بستنی و گردش و شام و…. چقدر مخشو خوردم و حرف زدم بعد از نزدیک به ٢ ماه که کسی نبود باهاش فارسی حرف بزنم،هر چی حرف داشتم و تو دلم مونده بود رو برای هدا زدم!!

اوایل برای این سفر می رفتم که ایرانی نبینم، مثلا هنوز ذوقم رو توی نپال یادم نمیره که چقدر دوست پیدا کردمو چقدر خوشحال بودم که هیچ ایرانی نیست! اما معلومه که تو ١٧ روز با خارجیا خوش میگذره! یک ماه که گذشت، همش دلم می خواست ساعت ها با یکی فارسی حرف بزنم، زبان انگلیسی که اصلا آزارم نمیده و خیلی باهاش راحتم، اما حس “هم زبون” بودن یک چیز دیگه است! هر از چند گاهی یکی باید باشه که تعارف هامو بکنم که یه صد تا ببخشید بهش بگمو بلند بلند باهاش تو خیابون گوگوش و اندی و منصور بخونم و یکم شبیه سنم باشم. یکم “بیست ساله” باشم.

هدا در یک هاستلی در تنا اقامت می کند و من بعد از ساعت ١٢ که کلاسم با سوفیا تمام شود تا وقتی برای خواب به خانه برگردم با او روز هایم را می گذرانم. روز دوم به همراه یک زوج انگلیسی که ١٤ ماهی بود در سفر بودند و در هاستل هدا اقامت داشتند به رودخانه رفتیم تا شنا کنیم. مکان خلوتی را انتخاب کردیم و به شنا و آفتاب گرفتن مشغول بودیم که یکهو ٧،٨ تا پسر نوجوون اکوادوری از بالای رودخونه بهمون سلام کردند. ما هم شوخی شوخی گفتیم بیاین اینجا. (در صورتی که باید کل رودخانه را دور می زدند تا به آنطرف که ما بودیم می رسیدند و نیم ساعتی طول می کشید.) که یکهو دیدیم از همون بالا با لباس پریدن تو آب و به سمت ما شنا کنان اومدن!!! بقیه ی روز رو باهاشون شنا کردیم و مجبورم کردن همراهشون از اون بالا بپرم توی آب!! رودخانه عمیق بود و حاضر نشدم دوباره آنکار را تکرار کنم اما حداقل کمتر از قبلم از این موضوع ترس دارم.

و اما پشه های رودخانه کاری با من کردند که باعث شد فردای آن روز کارم به آمپول بکشد!

پس از آمپول زدن از درد نیش پشه های آمازونی!

فردای رودخونه، وضعیت پاهام رو که دیدم، به پدر خانواده “گری” نشون دادم و گفت حتما آلرژیه! بعد از نهار با هدا رفتیم به مرکز سلامت، همون جایی که واکسن زدم، اون بخاطر کمر دردش و من نیش پشه های عجیب آمازون! وقت گرفتیم و نشستیم و معاینه کردنو دکتر گفت بله آلرژیه و باید آمپول بزنی!!! آمپول؟?

اصلا یادم نیست آخرین بار کی آمپول زدم! خلاصه یه آمپول “آنتی هیستامین” توی دستم زدن که واقعا درد داشت و چهار تا قرص دادن که در عرض چهار روز باید می خوردم! یک هفته ای از اون موقع گذشته و الان حال پاهام خیلی بهتره و دیگه نه درد دارم نه خارش! چقدر خوبه که این مرکز های درمانی اینجا مجانیه وگرنه تا الان کلی ممکن بود بدتر بشم چون پول دکتر نداشتم!

تصمیم گرفتیم آخر هفته با هدا به شهرستان کوچتری به نام “میساواهی” بریم و بیشتر داخل آمازون بشیم! با اتوبوس ٧٥ سنت دادیم و یکساعت بعد به میساواهی رسیدیم! روستایی کوچک که خیلی تلاش کردن شبیه شهرستان بشه! بعد از کلی قیمت گرفتن هاستل ها که همه دور و بر ١٠-٢٠ دلار بودن، یک هاستل خیلی کوچک و صمیمی پیدا کردیم شبی ٢/٥ دلار! دو روزی که من اونجا بودم انقدر آدم های جالب با داستان های مختلف دیدم و انقدر ذهنم راجع به یکسری مسائل بازتر شد که الان بعد از یک هفته “فکر” دارم براتون می نویسم! بعد از یک هفته “هضم”!! دنیا پر از جهانگرد و مسافره..

و ما تو ایران خیلی به چشم میایم و بین اونا هیچی نیستیم! هیچی..

برای خواندن داستان های دیگر من در آمازون مثل « تغییرات درونی و بیرونی در آمازون » یا « رودخانه ناپو در آمازون و واکسن تب زرد» و یا « آشنایی با جهانگردان مختلف در روستای میساواهی، آمازون اکوادور » کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *