کار داوطلبانه در مزرعه ی اسبها
کار داوطلبانه به همراه کاتالینا
پس از سفر به کابو پولونیو، کاتالینا تصمیم گرفت از دوستانش که به آرژانتین بر می گشتن جدا بشه و با من به مدت یک هفته به شهر دیگه ای برای کار داوطلبانه بیاد.
به خانه ی کوین در بیست متری اقیانوس اطلس رسیدیم. کوین دو سال پیش از کوردوبای آرژانتین، شهر مورد علاقه من، به این شهر آرام و پر از هنرمند می آید و به گفته ی خودش “خانه” اش را پیدا می کند. این دو کلبه چوبی را می خرد و با دوستانش شروع به زندگی مجردی می کند. می خواست در دو ماه باقی مانده از تابستان یکی از کلبه ها را، که درونش ده تخت قرار دارد را همانند هاستلی درست کند و اجاره دهد! ما هم، از ایران ،آرژانتین ،فرانسه ، آمریکا ،اسپانیا ،برزیل و استرالیا، تصمیم گرفتیم با کار داوطلبانه در این پروژه جذاب کمکش کنیم.
همه با هم بسیار متفاوت بودیم. از عادت غذایی تا عادت لباس پوشیدن. از لحاظ زبان و افکار و رفتار.از سن تا رنگ پوست..
یکی دیوانه گوشت خوک است و دیگری هیچ محصول حیوانی مصرف نمی کند. یکی عادت دارد ساعت پنج صبح از خواب بیدار شود و یکساعت مدیتیشن کند و دیگری تازه ساعت چهار و نیم از کلاب و مهمانی بر می گردد. یکی آرام نقاشی میکند و دیگری تند. یکی عادت دارد ساعت ١٢ نهار بخورد و دیگری ساعت ١٥. یکی آنسر کره زمین به دنیا آمده و دیگری همین کوچه بغل.
یکی فکر میکند نزدن موهای زیر بغل شرم آور است و دیگری اصلا حتی به این موضوع فکر هم نمی کند.
یکی عادت دارد صبحها خاطره تعریف کند و دیگری تا وقتی صبحانه اش را نخورد، نمیتواند به هیچ صحبتی به اسپانیایی گوش دهد و عصبی می شود. یکی فرامرز اصلانی گوش می دهد و دیگری ناتیروتس.. در حیرت من، بدون توجه به هیچکدام از این تفاوتها، ما همه در “صلح” روزهاست با هم زندگی می کنیم. خودمان را با شرایط وفق می دهیم و هرکدام سعی میکنیم بنا بر نوع رفتار و عادات جمعیت، از این چند روزی که همه میدانیم بعدها تبدیل به خاطره و دلتنگی می شود،لذت ببریم.
پنج روز است که این دو کلبه خانه ی من شده اند و این آدمها خانواده ام. کنارشان،رفتارهای بد خود را شناسایی میکنم،فکر میکنم، تغییر میکنم،بحث میکنم، می خندم، می رقصم، می خورم، می نوشم، کار میکنم و لذت میبرم.
کنارشان از هر لحظه ام لذت می برم و مدام آگاهتر می شوم که “خوشحالی” نیاز به هیچ دلیلی ندارد..
یک هفته با این دوستان نازنین کار و زندگی کردم.
مزرعه ی اسبها و پاتریسیو
پس از یک هفته کار داوطلبانه در خانه ی کوین، کاتالینا به دوستانی به سمت برزیل رفت و من که بالاخره از سایت ورک اوی میزبانی در وسط اروگوئه در یک مزرعه ی اسب پیدا کرده بودم، با هیچهایک به سمت کار داوطلبانه ی جدید راه افتادم.
هیچهایک در اروگوئه سریعتر و راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم و راحت به روستای میناس رسیدم. اما هر چقدر در جاده ی اصلی راه می رفتم کسی را نمی دیدیم و کمی نگران شدم که اگر پاتریسیو، میزبانم را نبینم در این نا کجا آباد چه کنم.
پس از سه کیلومتر پیاده روی از جاده، بالاخره پاتریسیو رو با کلاه مشکی رنگش وسط مزارع پیدا کردم و به محل اقامت جدیدم رسیدم.
پاتریسیو شیلیایی است. ٤٥ سال سن دارد و پس از سفر به تمامی کشور های آمریکای جنوبی، اروگوئه را برای زندگی انتخاب می کند.
مرا به خانه ای بزرگ راهنمایی میکند که شش تخت دارد و آشپزخانه ای رو باز و عظیم. کوله ام را کنار یکی از تختها میگذارم و دور میز چوبی روبرویش می نشینم. مته می نوشد و شروع به توضیح دادن در مورد خودش، مزرعه، اسبها و کار داوطلبانه می کند.
قرار نبود با پاتریسیو در این مزرعه بزرگ تنها باشم و قرار بود کاتالینا نیز همراهم باشد. اما همین سفر به من یاد داده که بسیاری از قراردادها در زندگی بهم می خورند و صرفا هر چیزی را که بخواهیم و برایش برنامه ریزی کنیم اتفاق نمی افتد! احساس ترسی در وجودم نمی کردم و همین باعث شده بود با آرامش به حرفهای میزبان جدیدم گوش دهم.
نزدیک به ٢٠ دقیقه در مزرعه، که پر از گلهای خاردار است راه رفتیم تا به اسبها رسیدیم. شش اسب داشت که هر کدام زیبایی مخصوص به خودشان را داشتند. اسمهایشان را هنوز یاد نگرفته ام اما می توانم تشخیص دهم کدام نر و کدام ماده است.
پاتریسیو یک پسر ١١ ساله دارد که شش ماه از سال با پدرش در اروگوئه و بقیه سال را با مادرش در شیلی زندگی می کند؛ گوشت نمی خورد و درآمد خود را از کلاسهای اسب سواری که در بهار و پاییز برگزار می کند تهیه میکند.
پس از راه رفتن در مزرعه و تماشای غروب آفتاب کنار یکی از دریاچه ها،به خانه برگشتیم. خانه ی او چهار قدم آنطرف تر از محل اقامت داوطلبهاست و شب، در حالی که روی تخت نرم و بزرگ دو نفره دراز کشیدم، به این فکر کردم که من، تنها در مزرعه ای دورافتاده در شمال اروگوئه چه می کنم؟؟
صبح روز بعد،اولین روز کاری خود را آغاز کردم. طبق صحبتها ساعت ٦ از خواب بیدار شدم. پاتریسیو ساعت ٦:١٥ آمد و صبحانه،که مخلوطی از میوه های خود مزرعه بود را آماده کرد. حدود ساعت ٧ شروع به کار در باغچه و گلخونه کردیم. طبق تجربیات قبلیم در شمال آرژانتین در مزرعه آنتونیو و لیلا، این دفعه می دانستم چطور علف های هرز را جابجا کنم و چطور به گیاهان آب بدهم!
ساعت ١١ از شدت گرما کار را توقف کردیم. ساعت ١٢ شروع به آماده کردن نهار کردیم و ساعت ١ نهار، که مخلوطی از سبزیجات خود مزرعه بود را خوردیم.
بعد وقت استراحت بود. پاتریسیو به خانه خود رفت و من دوش گرفتم، نی زدم، بخشهایی از کتابم را خواندم و دو ساعتی بی هوش شدم.
حدود ساعت ٦-٨ عصر هم به سراغ اسبها رفتیم. بیشتر تماشایشان می کردم و پاتریسیو در مورد چگونه رفتار کردن با آنها برایم می گفت! یک غروب آفتاب دگر هم در مزرعه تماشا کردم و بعد از خوردن شام، بدون داشتن ذره ای انرژی برای نوشتن احساسات و فعالیتهای روزم، به خواب رفتم.
یکروز از پانزده روز تمام شده بود.
هیچهایک تا میناس پاتریسیو
دو هفته ای که در خانه پاتریسیو کار داوطلبانه و زندگی کردم، پر از سکوت بود. سکوت ذهن،سکوت بیان و حتی سکوت بدن. برعکس تصورم کار اصلا زیاد نبود. پاتریسیو تنها سه ساعت صبح کار می کرد و از من می خواست که کمکش کنم. تنها هم همون سه ساعت کار بدنی انجام می دادم. شستن ظرفهای سه وعده غذای روزمان و همینطور گاهی آشپزی هم به عهده من بود، که از آن لذت می بردم. ظهرها همیشه می خوابید و عصر،قبل از تاریکی هوا، یکساعت تا دیدار اسبها و غروب آفتاب در مزرعه پیدا روی می کردیم. برعکس کار سنگین قبلیم در مزرعه، اینبار همه چیز بسیار آرامتر بود.
من واقعا به این سکوت احتیاج داشتم. گاهی از مکالمه های تکراری خسته می شوم و احتیاج دارم مدتها هیچ آدم جدیدی نبینم. در مزرعه هم هیچ آدم جدیدی ندیدم. تقریبا تمام مکالمه های جالب و لازم را در هفته اول با پاتریسیو انجام دادیم و بعد هفته دوم دگر حرف خاصی نداشتیم. اوایل هفته دوم سکوت لذت بخش بود و روزهای آخر بسیار اذیت کننده. میتوانم بگویم روز دهم بعد از نهار یکساعت و نیم گریه کردم. احساس می کردم بسیار تنهایم. پاتریسیو در خانه خودش خواب بود و من تنها روی تخت بزرگ در آن خانه بزرگ و در آن مزرعه بزرگتر،احساس می کردم از همیشه و هرکس بیشتر تنهایم. این اتفاق عجیبی در این نوع سفر نیست. و همیشه نظاره گر این غم هستم. میاد و میره. مثل یک هفته پریود که هیچ کاریش نمیتونی بکنی و فقط باید بایستی که بیاد و بره…
گاهی سخته در کارهای داوطلبانه تعادل پیدا کنم. مثلا فهمیدم کار در هاستل برای من خیلی شلوغه و اون تنهایی که احتیاج دارم رو نمیتونم داشته باشم. و حال فهمیدم کار “تنها” در یک مزرعه که حتی در یک روستا هم قرار نداره.. میتونه سکوت بیش از حد و آزار دهنده داشته باشه و بیشتر از یک هفته به روحم آسیب میزنه.
باید یکچیزی بین این دو پیدا کنم.. که هم بتوانم روزانه ساعاتی را برای خود داشته باشم و هم آدمهایی برای معاشرت داشته باشم و همینطور در یک شهر کوچک باشم که حداقل یک مغازه داشته باشه!
به هر حال در کل از این تجربه خوشحالم. پاتریسیو مرد بسیار محترمی بود و خیلی هم خوب آشپزی می کرد. داستان زندگیش جالب بود و خودش مردی متفکر و صبور. هرچیزی را نمی دانستم برایم توضیح می داد و در رابطه با اسبها بسیار با تجربه بود.
روز آخر هنگام خداحافظی هم احساس دلتنگی می کردم و هم دلم می خواست به جمعیت برگردم. دلم می خواست صدا بشنوم. صدای آدمها،صدای موسیقی و حتی صدای ماشین.
در کوچ سرفینگ به دنبال میزبان گشتم و در کمال تعجب به پروفایل پسری کرد، از ترکیه بر خوردم که در پایتخت زندگی می کرد. برایش پیغامی نوشتم و ازش درخواست کردم چندروزی را مهمان او و همخانه اش باشم، پیغامم را سریع قبول کرد و من سوار بر اتوبوس دوباره به سمت پایتخت راه افتادم.. پایتختی که حتما به دلایلی، دوباره مرا خوانده بود..
برای خواندن کارناوال کاندومبه، کلیک کنید.