ورود به پاناما
شروع سفر در آمریکای مرکزی و ورود به پاناما
با اینکه بیست و دو ماهی میشه در حال سفرم، زیاد سوار هواپیما نشدم و تا تونستم زمینی سفر کردم.
باید اعتراف کنم در حال ورود به پاناما، وقتی چشمامو باز کردم و پاناما، کانال مهم و معروفش و اقیانوس آرام رو زیر پام دیدم، خیلی هیجان زده شدم. تصمیم گرفته بودم قبل از رفتن به کار داوطلبانه ،دو روز در پایتخت بمونم و یکم اطلاعاتمو در مورد پاناما بیشتر کنم.
روز دوم ساعت هشت صبح از هاستل زدم بیرون به سمت مرکز شهر تا گرافیتی های معروف و خونه های رنگی و موزه کانال پاناما رو ببینم!
نیم ساعت دور خودم چرخیدم و از هر آدمی که دیدم سوال پرسیدم تا تونستم دو تا گرافیتی ببینم و به موزه برسم. ورودی موزه دوازده دلار بود، پرسیدم اینجا همون جاییه که میشه کانال پاناما رو از بالا دید؟
گفت نه اون میرافلورس هست و اونسر شهر قرار داره. انگاری یک سطل آب سرد روی سرم خالی کنن، فقط به خانومه خیره شدم، اومدم بیرون و تصمیم گرفتم پیاده چهل دقیقه تا یک خیابون باریک و طولانی راه برم و مردم شهر رو مشاهده کنم.
گرافیتی در مرکز شهر کلیسای معروف شهر
لهجه پانامایی ها، رنگ پوست مردم و میوه های کشور منو یاد اکوادور میندازه. از مردم محلی آبمیوه گرفتم، به هر کسی که دیدم لبخند زدم و برای باز کردن صحبت الکی از دو زن جوون که پارچه میفروختن آدرس پرسیدم و کمی از داستان زندگیشون رو شنیدم. از ورود به پاناما، کشوری که ویزا گرفتن و وارد شدن بهش خیلی برای ما ایرانی ها سخته خیلی هیجان زده بودم.
تصمیم گرفتم کانال پاناما رو دفعه بعد که به پایتخت اومدم ببینم و بجاش برم به دیدن پانامای قدیم! شهری پونصد ساله کنار اقیانوس آرام که توسط اسپانیایی ها پیدا شده و طبیعت و تاریخ عجیبی داره.
پارچه های رنگارنگ میوه فروش های مرکز شهر
وقتی سوار اتوبوس شدم، بارون شدیدی شروع به باریدن کرد. نه بارونی داشتم و نه چتر! نزدیک به بیست دقیقه تا پانامای قدیم راه رفتم، خیس شدم و وقتی رسیدم پلیس گفت ورودی اینجا نیست! باید تمام راه رو بر می گشتم به علاوه پنج دقیقه پیاده روی بیشتر تا به اونسر پانامای قدیم و موزه برسم.
خسته و عصبی بودم. شروع کردم غر زدن برای خودم که چقدر پایتخت بزرگ و مزخرفه و ورود به پاناما ی قدیم پیچیده است و چرا همش گم میشم. وقتی رسیدم به در اصلی، توان راه رفتن نداشتم. توی دستشویی گوشیمو زدن به شارژ و بیست دقیقه نشستم. بعدش تا رفتم بلیط بگیرم گفتن مسئول نیست و باید صبر کنی. بارون قطع شده بود و منم همونجا روی زمین نشستم. نیم ساعت طول کشید تا مسئول اومد و قیافه عصبی و خسته منو که دید گفت دانشجویی؟ گفتم نه. گفت ولی دانشجویی باهات حساب میکنم و بجای پونزده دلار، پنج دلار ازم گرفت.
منم تمام پیاده روی ها و خستگی رو یادم رفت و با انرژی دوباره شروع به کشف پانامای قدیم کردم.
دیدن بناهای پانامای قدیم منو یاد پرو و ماچو پیچو انداخت
ساختمون های بلند و مدرن در مقابل بناهای ۵۰۰ ساله، تفاوت پانامای قدیم و جدید
راه می رفتم و صدای پرنده هارو میشنیدم، به ایگوانا ها لبخند می زدم و مطالب نوشته شده در مورد بومی هارو با ذوق می خوندم که یکهو یک پسر جوونی رو دیدم که روی زمین نشسته. رفتم جلو و گفتم میشه لطفا ازم یک عکس بگیری؟ عکس رو گرفت و شروع کردیم حرف زدن. اسمش آگوستین بود و توی موزه کار می کرد و یک هفته بود پدرش فوت کرده بود. بهش موز و آجیل تعارف کردم و خوشحال بودم که میتونم باهاش همدردی کنم. نزدیک به نیم ساعت به غم های آگوستین و سوالهاش از دنیا گوش دادم، صحبت ها با غم و بغضش شروع شد و با خنده و شوخی تموم! موقع خداحافظی بهم گفت: روزمو ساختی! نزدیک بود از کارم مدتی استعفا بدم و برم جایی گم و گور بشم!
و من همینطور که ازش دور میشدم، به این فکر کردم که چقدر زمان بندی همه چیز درسته! اگه من گم نمی شدم، اگه بارون نمیومد، اگه راه رو اشتباه نمی رفتم و اگه مسئول بلیط فروشی دیر نمی کرد، شاید روز آگوستین با غم، نا امیدی و حس نفرت از دنیا تموم میشد.
درست مثل بهم خوردن برنامه سفر و ورود به پاناما، اتفاقات اونجور که ما میخوایم پیش نمیرن، اونجوری پیش میرن که باید پیش برن!
برای خواندن داستان کار داوطلبانه با کودکان در پاناما، کلیک کنید.