سرما خوردگی در بوئنوس آیرس

 سرما خوردگی در بوئنوس آیرس

بوئنوس آیرس

بوئنوس آیرس ، پایتخت زیبای آرژانتین

خیلی حس بدیه وقتی بعد از تقریبا یکسال سفر دور آمریکای جنوبی، به بوئنوس آیرس، پایتخت زیبای آرژانتین برسی و مریض باشی. حدود یک هفته در کوردوبا مهمان ماوریسیو بودم و بیشتر وقت رو مریض بودم. بالاخره یکشب تونستم خودمو جمع و جور کنم و سوار یک اتوبوس شبانه از کوردوبا به بوئنوس آیرس بشم و به خانه ی آنا، میزبان برزیلیم برسم.

آنا در کوبا فیلمسازی خوانده و اصغر فرهادی و عباس کیارستمی را به خوبی میشناخت. زنی بسیار مهربان که از همسرش جدا شده و دو دختر ۷ و ۱۱ ساله دارد. قرار بود تنها سه روز خانه ی آنا بمانم اما بخاطر سرما خوردگی حدود یک هفته در بوئنوس آیرس ماندم. ماوریسیو میزبانم در کوردوبا روز آخر به من گفت که باید خیلی مراقب جسمم باشم. گفت اگر جسمم را هم بخاطر روحم قوی سازم، بسیار راحتتر و بهتر جلو خواهم رفت.

پس از چند روز سرفه و خستگی مداوم، به پیشنهاد آنا به دکتر رفتم. متوجه شدم که آلرژی دارم و گلوم چرک کرده. یک تلنگر دگر از سمت جهان هستی برای جدی گرفتن سلامت بدنم. دکتر چند قرص به من داد و تصمیم گرفتم پس از دوران نقاهت، حتما ورزش رو جدی تر بگیرم.

آرژانتین کشور بسیار عجیبیه، وقتی در بوئنوس آیرس راه می روی، تقریبا از تمام نقاط و تمام قاره های جهان آدم میبینی، کمی که حالم بهتر شد، با آنا به پیاده روی در یکشنبه بازار رفتیم و به یک جمع در حال رقص سالسا در پورتو مدرو رسیدیم؛ یک احساس صلح عجیبی هنگام رقصیدن در شهر داشتم. با آرژانتینی ها، هائیتینی ها، ونزوئلایی ها، لبنانی ها و فرانسوی ها یکشنبه شبی کنار رودخونه سالسا رقصیدم و قلبم از شدت عشق و هیجان تند می زد.

برایم جالبه که آنا هم مثل بقیه میزبان ها با بیشتر ماندن من در خانه اش مشکلی نداشت. مثل یک خواهر بزرگتر از من مراقبت کرد، به صحبت هایم گوش داد و برایم ساعتها درد دل کرد. از آنجا که آخرین روزهای بیست و یک سالگی را می گذراندم؛ به تمامی میزبانهایم در یکسال گذشته که مثل معلمهایی در دانشگاه ملیکایی بودند فکر می کردم. به الکس نازنین در بولیوی، به میشل و دخترهایش در اکوادور، به ایون و سوفیا در کلمبیا، به هدی و کوروش عزیزم در شیلی، به روی در پرو، به جمیل… به لیلا و آنتونیو و به تک تک آدمهایی که در یکسال اخیر وارد زندگی من شدند.

باور دارم هر یک نشانه ای از جهان هستی بودند و به دلیلی سر راه من قرار گرفتند. همینطور که سرما خوردگی بهتر میشد و خاطرات را مرور می کردم، تصمیم گرفتم برای جشن گرفتن یکسالگی سفرم و همینطور بیست و یکسالگی، به سمت پاتاگونیا برم… میزبانی پیدا کردم.. به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم و راهم رو به سمت صدایی که مرا می خواند، ادامه دادم…

آیا مشتاق خواندن ادامه داستان هستید؟ برای خواندن تجربه یک شب خواب من در ایستگاه اتوبوس اینجا کلیک کنید.

ملیکا بکائی

سلام، من ملیکا هستم. متولد تهران، ایران. بیست و دو سالمه و بیش از دو ساله در قاره ی آمریکا و کشور های مختلف آمریکای لاتین در حال سفر و کار داوطلبانه هستم. اینجا از سفر تنهایی، سختی ها، لذتها، ویزاها، هزینه ها، کار در سفر، کار داوطلبانه و مهارتهایی که یادمیگیرم براتون مینویسم.

پست‌های مشابه

1 دیدگاه

دیدگاه خود را ثبت کنید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *