تصمیم به ادامه سفر و اقدام برای ویزای کانادا
چرا ویزای کانادا؟
در همان روزهای کارناوال، ایمیلی از طرف یک مدرسه در هائیتی دریافت کردم که مرا از سپتامبر تا نوامبر سال ۲۰۱۹ برای کار داوطلبانه و تدریس انگلیسی به کودکانشان به مدرسه شان دعوت کرده بودند. درست در همان روزهایی که به دنبال نشانه ای برای ادامه سفر پس از برزیل می گشتم! به سفارتهای پاناما، کاستاریکا و جمهوری دومینیکن که همسایه هائیتی هست سر زدم و هر سه گفتند نمی توانم برای ویزای توریستی اقدام کنم اما اگر ویزای کانادا یا آمریکا و یا شنگن مولتیپل داشته باشم، می توانم به پاناما، کاستاریکا، جمهوری دومینیکن و مکزیک بدون احتیاج به ویزا سفر کنم. به نقشه قاره آمریکا نگاه کردم. کانادا به من لبخند می زد. پس از ماه می که مهلت ویزای برزیل تمام میشد، تا سپتامبر، بهترین زمان رفتن به کانادا، یعنی تابستان بود. با اینکه هدفم از این سفر، شناختن کشور های لاتین بود، چون می دونستم ویزای کانادا میتونه خیلی به ادامه سفر در آمریکای مرکزی کمک کنه، به دوستی برای گرفتن دعوتنامه پیغام دادم و تصمیم گرفتم برای ویزای توریستی کانادا اقدام کنم.
اقدام برای ویزای کانادا
امروز روز بسیار هیجان انگیز و همزمان خسته کننده ای بود. ساعت ٦ صبح ازخواب بیدار شدم و در حالی که بدنم از من خواهش می کرد که بیشتر بخوابم، دوش آب سرد گرفتم و با کمی سرگیجه و درد عادت ماهانه، در حالی که بقیه خواب بودند، آرام در آشپزخانه میوه هایم را برای صبحانه خوردم.
بعد با مدارک کاملی که دیروز کپی گرفته بودم، به سمت کنسولگری کانادا در ریو دو ژانیرو رفتم. البته بهتره بگم مرکز ویزا. چون دیروز به کنسلوگری رفتم و متوجه شدم آنجا کارهای مربوط به ویزا رو انجام نمیدن! از خونه لوسیانا تا ریو یکساعت راهه. هم میشه این راه رو با کشتی رفت و هم اتوبوس. قیمتش هم یکیه. اما چون صبح زود ترافیکه، من اتوبوسی به سمتکشتی که ١٥ دقیقه از خانه لوسیانا قرار داره گرفتم و بعد در گرما در انتظار کشتی ایستادم و بعد از ٢٠ دقیقه به ریو رسیدم.از ایستگاه تا مرکز ویزا هم حدود ١٥ دقیقهپیاده راه بود.
١٥ دقیقه پیاده روی چیزی نیست اما آفتاب گرم ریو در یک دقیقه اندازه یک ساعت انرژیتو می گیره!
خلاصه بالاخره ساعت ١٠ صبح به مرکز رسیدم. نه وقت مصاحبه داشتم و نه فرم رو پر کرده بودم. هر چی دیروز در کافینت سعی کردم فرم در وبسایت باز کنم نشد. برای همین وقتی سوار آسانسور شدم هیچ ایده ای نداشتم چه اتفاقی قراره بیفته. آیا بهم میگن برو و دو هفته دیگه بیا یا پروسه رو شروع می کنن؟
با خونسردی تمام وارد شدم و مرد جوونی رو پشت میز سفید رنگی دیدم. تمامیمدارکم رو نشونش دادم و داستانم رو توضیح دادم و گفت: اگر صبر داری، تمامی کارهات میتونه امروز انجام بشه. ما تا پنج عصر باز هستیم. میتونی دو ساعتی بشینی تا نوبتت بشه؟
خیلی ذوق کردم. از رفت و آمد هرروزه به سفارت بیزارم و هر وقت یاد ویزای آرژانتین و سختی هاش میفتم بهم انرژی منفی وارد میشه. گفتم حتما صبر میکنم. و به سمت بیست تا صندلی در سالن و جمعیت منتظر رفتم.
٢ ساعتی به زمین خیره شدم و یک چرت کوچک هم زدم تا بالاخره منو صدا زدن.
به یک اتاق کوچک سفید رنگ با کلیدوربین مدار بسته وارد شدم و نمی دونم چرا هیچ استرسی در وجودم نداشتم. مدارکم رو باز چک کردن، هزار و یک سوال ازم پرسیدن، چندین برگه و فرم رو پر و امضا کردم و بعد از حدود ٤٠ دقیقه مصاحبه، بالاخره مرحله اول تمام شد.
ازم پرسیدن کارتی دارم تا بتونم ٢٠٠ دلار (١٥٠ دلار هزینه فرم و اقدام ویزا، ٨٥ دلارهزینه انگشت نگاری و عکس و بقیه نمیدونم هزینه چی بود) رو همونجا بپردازم؟ که گفتم نه! و یادم افتاد چون نمیدونستم تا چه مرحله قراره پروسه پیش بره تنها ٣٠٠ رئال برزیل، یعنی حدودا ٩٠ دلار همراهم آوردم!
شماره بانکی به من دادن و گفتن باید پول رو به بانک واریز کنم و برگردم. بعد از واریز، اثر انگشتها و عکس را می گیرند و پروسه ویزای کانادا رسما شروع خواهد شد!
ساعت ١٣:٣٠ ظهر بود. خیلی گشنم بود. از یک رستوران خواستم تا از اینترنتشون استفاده کنم، به دوستهام پیغام دادم و وقتی فهمیدم نهار خورشت لوبیا گیاهی درست کردن، با قدم های تند دوباره به سمت کشتی برگشتم!
یک ساعت همون راه رو تا خونه لوسیانا برگشتم، تند تند لوبیاهارو خوردم، پول رو برداشتم و به سمت بانک در نزدیکی خونه رفتم. ساعت ٣ ظهر بود و بانک تنها تا ساعت ٤ باز بود!
به بانک که رسیدم سرم از دیدن جمعیت گیج رفت! من چطور نوبت بگیرم و چطور خودمو دوباره تا ریو و مرکز ویزا برسونم؟ اونم تا قبل از ساعت پنج!
از ماشین نوبت گرفتم و وقتی دیدم نفر سی ام هستم، فکری به ذهنم رسید، رفتم و باکمی اغراق خودمو ناراحت و ترسان نشون دادم و به یکی از کارمندها به اسپانیاییگفتم من پرتغالی صحبت نمی کنم و باید برم سفارت کانادا و خیلی دیرم شده و یک بغضی هم توی گلوم انداختم که انقدر دلشسوخت منو به یک اتاقک کوچکی برد و اونجا یک آقای دیگه با خوش اخلاقی بسیار راحت بعد از گرفتن مبلغ پول رو به حساب بانک واریز کرد و من فیش رو گرفتم و با ذوق از بانک خارج شدم! دوباره اتوبوس و کشتی و پیاده روی تا مرکز ویزا…
ساعت پنج دقیقه به پنج عصر با استرس بسیار زیاد از بسته شدن مرکز، وارد شدم. هیچکس نبود. روی صندلی انتظار نشستم که در یکی از اتاق ها باز شد و خانمی با تعجب به من نگاه کرد و گفت: ما تعطیلیم!
بغضم گرفت و توضیح دادم چقدر راه اومدم و نصف پروسه انجام شده و پول رو هم پرداختم و تنها کافیه اثر انگشت بدم. نگاهی به من انداخت، سری تکان داد و منو به اتاقش راهنمایی کرد!
٣٠ دقیقه هم طول کشید تا عکس بگیرم و اثر انگشت بدم و باز چند فرم پر کنم!
اما در آخر بهم گفت: تا ١٥ روز کاری دیگه جواب ویزات میاد. پاسپورتت دست ما و به صورت ایمیل بهت خبر میدیم. امیدوارم کانادا بهت خوش بگذره!
تصور اینکه من تمامی قدم هارو برای ویزای کانادا برداشتم برام غیر ممکن بود. فکر می کردم بسیار پیچیده تر از این حرفها باشه! با لبخندی بزرگ از مرکز خارج شدم و درحالی که بدنم از خستگی درد می کرد، به دوستانم پیغام دادم.
اما درست بعد از پیغام گوشیم خاموش شد. شارژر آیفون من به پریز های برزیل نمی خوره و به چندین رستوران رفتم اما نتونستم گوشیم رو شارژ کنم! در آخر نا امید تر پیدا کردن دوستانم، باز با کشتی و اتوبوس به خانه لوسیانا برگشتم! ازهمسایه شارژر گرفتم، پشت در نشستم تا به اینترنت وصل بشم و به گروه پیغام دادم که اینترنت دارم و سالم و خوبم.
حالا هم منتظرم تا برگردن و گفتم در لحظه این ذوق و هیجان ادامه سفر و همزمان خستگی رفت و آمد های زیاد امروز رو ثبت کنم!
روز های خوب در راهه…
تغییرات ناگهانی برنامه سفر در برزیل
در یک چشم به هم زدن، ده روز زندگی در ریو با لوسیانا و دوستان اسرائیلیش گذشت. ده روزی که خودم را مجبور کردم تا بتوانم هرروز برای رقص و خوش گذرانی در کارناوال به بیرون بروم، خودم را مجبور کردم که حداقل تا ساعت ١٢ شب بیدار بمانم و معاشرت کنم. خودم را مجبور کردم به حرفهایی که برایم جالب نبود گوش دهم و در برابر متلک های دیگران در مورد گیاهخواری، سکوت کنم. شاید دلم هیچوقت برای دوستان لوسیانا تنگ نشود. بسیار مهربان بودند و به ظاهر خیلی خوب با هم زندگی کردیم اما من “خود” واقعیم نبودم و این مرا رنج می داد. آنها همه در تعطیلات بودند و من صبح تا شب دغدغه ویزا و ایمیل برای کار آنلاین داشتم و اون بین روزی بیش از ٧ تا ایمیل و ٣٠٠ تا دایرکت دریافت میکنم که همه روی ذهن و تمرکزم اثر می گذارند.
آنها با بودجه ای که از دولت گرفته بودند سفر می کردند و هفته ای ٥٠٠ دلار خرجشان بود در صورتی که من ماهی ٥٠٠ دلار هم برایم زیاد است.
در کل، تجربه لازمی بود و بسیار شاکرم از بابت داشتن لوسیانا و دعوت شدن به ریو. روز آخر بلیطی گرفتم به سمت روستایی به نام “Brasilia de Minas” در وسط برزیل تا به مدت یکماه به آنجا بروم و با کودکان در مدرسه کار کنم. از همه خداحافظی کردم، لوسیانا را در آغوش گرفتم و به ایستگاه اتوبوس رفتم.
پاسپورتم دست سفارت کانادا بود و به همراه کپی پاسپورت و نامه ای از سفارت، بلیط را گرفتم. هنگام سوار شدن، راننده بعد از چک کردن بلیط و دیدن اسم ایران، از من کارت شناسایی خواست. به او به اسپانیایی گفتم که پاسپورتم دست سفارت است و کپی را نشانش دادم. اخم کرد، با دیدن عکس من با مقنعه چشمانش گرد شد، برگه را تقریبا به سمتم پرت کرد و گفت: بدون پاسپورت نمی تونی سوار بشی.
همین یک جمله و لحن عجیب و زبان ناشناخته کافی بود تا من گریه کنم و خواهش کنم که اجازه دهد من سوار شوم. به او گفتم کودکان زیادی منتظرم هستند. گفتم من پول کمی برای این بلیط نپرداختم. اما در کمال ناباوری سوار اتوبوس شد و در حالی که هق هق صدایم باعث شده بود تمامی اطرافیانم به من نگاه کنند، اتوبوس را دیدم که از جلوی چشمانم دور شد و من با کوله ای سنگین، بدون برنامه، در ایستگاه اتوبوس ماندم.
به داخل رفتم، به روی زمین نشستم و زار زار گریه کردم. حال چه کنم؟ در این شهر بزرگ تا کی برای جواب ویزا منتظر بمانم؟ پول از دست رفته را چکار کنم؟ جواب میزبانهایم را چه بدهم؟ امشب کجا بخوابم؟؟
به لوسیانا زنگی زدم و در حالی که اصلا نتوانستم برایش با آن حجم بغض ماجرا را توضیح دهم، از او خواستم تا دوباره امشب را به خانه اش برگردم.
آن شب، شب آخر لوسیانا در ریو بود و بعد به شهر دیگری برای کار می رفت..
گریان و حیران، کوله به دوش، راهی خیابان های ریو شدم و به سمت خانه لوسیانا، قدم زنان راه افتادم.
چه خِیری پشت این همه درد بود؟
برای سفر با من به داخل ریو دو ژانیرو و دیدنی هاش، کلیک کنید.