کار داوطلبانه در مدرسه هنر (قسمت دوم)
تجربه ی تدریس و درس هایی که از کار داوطلبانه گرفته ام
روزها پشت سر هم گذشتند و یک ماه کار داوطلبانه در مدرسه ی هنر به اتمام رسید. یک آخر هفته به همراه لوکاس و یوری و مکس، تا یک شهر دیگه به نام دیامانچینا هیچهایک کردیم، و یک شب وسط جنگل کمپ کردیم و از شنا در رودخانه لذت بردیم.
دل نوشته های آنروزهایم را با شما اینجا تقسیم می کنم:
به یاد دارم اولین باری را که به عنوان یک “معلم” کلاسی را اداره کردم. سیزده ساله بودم به همراه ۴ شاگرد سه ساله. آن موقع فکر می کردم آن شعر ها و بازی ها و تمامی نکاتی که در دوره های مربی گری کودکان یاد گرفته ام برای معلم بودن کافیست. با افتخار خودم را “معلم” می نامیدم و ذوق می کردم.
امروز اما، پس از این همه سال تدریس و کار با کودکان، از این اسم به شدت می ترسم. هرچه قدر بزرگتر می شوم، احساس می کنم کمتر چیزی برای یاد دادن دارم. قبل و بعد از هر کلاس به رفتارهایم و لغاتی که هنگام صحبت کردن استفاده میکنم دقت می کنم، و هزار ایراد از خود بیرون می کشم تا دفعه بعد، الگوی بهتری برای شاگردانم باشم.
این یک ماه کار داوطلبانه در مدرسه تجربه جدید و آموزنده ای بود. اول از همه یاد گرفتم وقتی مدرسه ای معلم برای کار با “کودکان” می خواهد، حتما سن کودکانشان را بپرسم. چرا که من تجربه و علاقه به کار با ۳-۶ سال و ۶-۱۳ ساله ها دارم و رده ی سنی شاگردانم در این مدرسه هنر، کاملا با آنچه انتظار داشتم فرق می کرد.
دوم اینکه در این یک ماه زندگی در این روستا، چگونه شاد بودن بدون مدرنیته را برای دهمین بار تمرین کردم..برخی از شاگردان من به همراه ۱۳ خواهر و برادر در یک خانه بسیار کوچک زندگی می کردند و در عین حال انقدر علاقه به یادگیری زبان انگلیسی و ارتباط با مردم دنیا داشتند و انقدر با وجود داستان های غمگین و عجیبی که برایم تعریف می کردند، شاد بودند که به دغدغه های پوچ خود می خندیدم.
در کل احساس می کنم، من چیزی جز انگلیسی مبتدی به این مردم یاد نداده ام . با نگاه کردن به هر کدام از این عکس ها و این صورت ها، هزاران خاطره و لحظه و جمله به یاد می آورم که هر کدام چیزی به من در مورد زندگی آموخته اند. و درس زندگی، بسیار مهمتر از درس زبان انگلیسی است.. پس از جلسه آخر هر گروه، هنگامی که اشک هایم را پاک می کردم برایشان گفتم: شاید سالها بعد من اسم هیچ کدام از شما را به یاد نیاورم و شما نیز تصویری از من در ذهنتان نداشته باشید.. اما آنچه ما با هم در این یک ماه زندگی کردیم، آنچه با هم تجربه کردیم و به هم آموختیم.. بخشی از رشد و تکامل ما خواهد شد و تا ابد همراهمان خواهد بود.
امروز احساس می کنم شاید ملیکای ۱۳ ساله می دانسته معلمی، در اصل شاگردی است و شاید می دانسته این حرفه، قراره اونو به چه جاهایی در کره ی زمین برسونه..
خداحافظی با کار داوطلبانه در مدرسه ی هنر
آخرین جلسه ی یکی از کلاسها با شاگردانی فوق العاده خوش انرژی
یک ماه پیش برای یک ماه کار داوطلبانه به مدرسه ای وسط برزیل پیوستم. یک هفته بعد از من مکس از آلمان برای کار تئاتر با کودکان به مدرسه پیوست. و دو روز بعدش، تامارا، یوری و لوکاس از برزیل و آرژانتین، برای تدریس نقاشی، عکاسی و اسپانیایی.
در این سه هفته ما ۲۴ ساعت از روز را با هم بوده ایم و به معنای واقعی با هم “زندگی” کرده ایم.
این اولین باری نیست که من در یک روستای دورافتاده با عده ای جوون از نقاط مختلف دنیا زندگی می کنم. در پرو نیز یک ماه با سه دختر از آمریکا و انگلیس در یک دهکده زندگی کردیم و در شمال شیلی هم در یک مدرسه دو هفته با داوطلبانی از آمریکا و ایتالیا بودم.
بین تمامی این کارهای داوطلبانه، در خانواده ها، در مدارس و در مزارع، کارهای داوطلبانه ای که جنبه ی آموزشی داشته اند و من تنها داوطلب در آن مجموعه نبوده ام جزو کارهای موردعلاقه ام بوده اند. چرا که با جوانانی همفکر خودم مواجه می شدم که آنها هم از راهی دور برای کمک به کودکان، برای شناخت فرهنگ های دگر و برای رشد خود آمده بودند. چرا که آنها هم باور داشتند “تحصیلات” کمک بزرگی به رشد و یادگیری کودکان می کند. و “تحصیلات رایگان” باید در اختیار تمامی کودکان، مخصوصا آنانی که شرایط رفتن به مدرسه را ندارند، قرار گیرد.
حال این عکس ها قلب مرا درد می آورند. چرا که این چهار نفر در این سه هفته، تنها رفیقان، همدلان و همراهان من بوده اند. چرا که مثل همیشه هیچ ایده ای ندارم، کی و کجا دوباره آنها را خواهم دید. آنانی که در آغوششان بدون ترس گریسته ام و کنارشان با بلندترین صدا خندیده ام.. هفده ماه است که در حال رفتنم اما هیچوقت به “رفتن” عادت نمی کنم. امروز نیز با چشمانی گریان و لبانی خندان، عزیزانم را -شاید برای آخرین بار- محکم در آغوش گرفتم و با هزاران خاطره از این شهر، این مدرسه، این مردم، این کودکان، این رفیقان و از تمامی عزیزانم خداحافظی کردم..
به سوی شهر و مردمانی دگر که مدتهاست مرا می خوانند..
رفتن و رسیدن
آخرین تصویر من از مدرسه ی هنر بنفش که یک ماه خانه ام بود.
گاهی هنگامی که چشمانم را می بندم و به عزیزانی که در این سفر، به زندگی من وارد شدند فکر می کنم، تنها ایستگاه های اتوبوس را به یاد می آورم. مثلا ایستگاه اتوبوس شهر تنا، هنگامی که در اکوادور پس از ده هفته از خانواده ام خداحافظی کردم. یادمه نشسته بودم، اشک می ریختم و از احساساتم در دفترم می نوشتم. یا ایستگاه اتوبوس کالی، کلمبیا و چشم های سوفیای ۴ ساله که به صورت گریان من در پنجره خیره شده بودند. ایستگاه اتوبوس لاپاز را که هرگز فراموش نمی کنم. از غم عشق الکس به روی زمین نشسته بودم، دست هایم را جلوی صورتم گذاشته بودم و اشک می ریختم. ایستگاه مترو سانتیاگو هم دقیقا جلوی چشمانم است. هنگامی که هدی و کوروش رو در آغوش گرفتم بی آنکه بتوانم از احساساتم برایشان بگویم و تشکر کنم..
از چند شهر و روستا در این قاره گذشته ام؟ نمی دانم.
آنچه می دانم این است که کافیست چشمانم را ببندم، آنوقت تمامی این خداحافظی ها و رفتن ها همانند یک فیلم به سراغم می آیند. یک فیلم بسیار غم انگیز و طولانی.
این بار در ایستگاه اتوبوس من بودم و لوکاس و بیس. از بقیه در مدرسه خداحافظی کردم و این دو نفر به همراهم آمدند. این بار جلویشان گریه نکردم اما به محض حرکت اتوبوس، اشک هایم نا خودآگاه جاری شد. به این فکر می کردم که آیا من بار دگر به این روستا خواهم آمد؟؟ آیا دوباره بیس را خواهم دید؟ لوکاس در ادامه به کجاها سفر می کند؟ آیا اسم او را هم فراموش خواهم کرد؟ یا روزها و خاطرات هیچهایکمان تا همیشه در ذهنم میماند؟
خیلی سخت است. رفتن از کنار کسانی که جز آنها هیچ کسی را نداشته ای. آنانکه در دورترین نقطه از مکان تولدت، برایت خانه ساخته اند و برایت خانواده بوده اند.
اما هر بار به محض رسیدن به شهر جدید و دیدار با آدمها و میزبان های جدید، انگاری تمامی گذشته را فراموش می کنم. مثلا بعد از ۱۶ ساعت، هنگامی که به شهر سالوادور و خانه میزبانم، سیدیا رسیدم؛ انقدر از متفاوت بودن شهر، سر و صدایی که یک ماه از آن دور بودم و شخصیت میزبانم به وجد آمده بودم که انگار نه انگار تا دو ساعت قبلش در اتوبوس برای میزبان های قبلی اشک می ریختم.
مثل دختری که از شوق دیدار یار جدید، یار قدیمی اش را به کل فراموش می کند. مثل بچه ای که از ذوق دیدن یک اسباب بازی، گریه هایی که برای نگرفتن اسباب بازی قدیمی اش را می کرده را از یاد برده است. مثل لذت خوابیدن در گرمای آفتاب که غم و سرمای زمستان را از یادت می برد…
شاید همین رسیدن و لذت شناخت آدمهای جدید است که باعث شده بتوانم به این نوع زندگی ادامه بدهم..
شاید همین رسیدن، رفتن را درمان می کند..
در نهایت همه چیز گذراست. همه چیز می رود. روزی حتی من هم از این کره می روم و جز خاطرم چیزی بجا نمی ماند.. خاطراتی که آنها نیز به مرور زمان پاک خواهند شد..
برای خواندن ادامه داستان بعد از این کار داوطلبانه و سفرم به شهر سالوادور، کلیک کنید.