کار داوطلبانه در پاتاگونیا ی شیلی
دو هفته کار داوطلبانه در روستای پوکن، شمال پاتاگونیا در شیلی
ساعت ده شبه. توی اتوبوس به سمت کار داوطلبانه جدید در شهری به نام “پوکن” در پاتاگونیا نشسته ام و اشک هایم را با دستمال کاغذی که نمیدانم از کی در جیب شلوارم مانده است پاک میکنم.
بعد از برگشت از والپارایسو و گرفتن ویزای آرژانتین بعد از هفت هفته، وقتش بود که از این شهر و این خانواده و دوستای شیلیاییم دل بکنم و مسیرم رو به سمت پاتاگونیا ادامه بدم. اما اینبار قلبم اندازه همان روزی که در ایستگاه اتوبوس تنا از خانواده اکوادوریم خداحافظی میکردم، درد گرفت.
هدی و کوروش نازنینم برای من بسیار فراتر از یک میزبان بودند. بدون منت به من عشق ورزیدن و هفت هفته در های خونشونو به روی منی که قبل از آن غریبه ای بیش نبودم، باز کردند. انقدر راحت، خوشحال،روشنفکر و صمیمی بودند که من احساس میکنم از خانه ی خودم دل کنده ام! از خانواده ی خودم!
به راستی من در هر شهر و روستای این قاره ی سحرآمیز خانواده ای دارم. چه کوتاه و چه بلندمدت، وقتی با مردم و در خانه مردم زندگی میکنم، فرقی نمیکند، کار داوطلبانه یا کوچ سرفینگ یا فقط مهمان… موقع خداحافظی این جمله رو از تمام میزبان ها میشنوم: “یادت نره اینجا یک خونه داری. هروقت برگشتی در های این خونه بروی تو بازه. و هرجای این کشور، این قاره و این دنیا کاری داشتی، یادت نره که من هستم..”
همیشه شنیدن این جملات یک خوشحالی و یک درد عمیقی برام داره. خوشحالی از عشقی که دریافت میکنم و همزمان احساس امنیتی که در سراسر وجودم حس میکنم؛ و درد از رفتن .
رفتن خیلی درد داره. خیلی خیلی درد داره. وقت رفتن تمامی قلبم مچاله میشه. گاهی برام راحتتره و گاهی سختتر. هرچقدر بیشتر جایی بمونم رفتن برام سختتر میشه. اما در عین حال از اونجایی که هر چی بیشتر رفتم، به آدم های جالبتری برخوردم و عجایب بیشتری دیدم، رفتن رو با تمام سختی ها و درد هاش دوست دارم.
انگاری اون صدایی که بهم میگه :”بیا” هنوز تموم نشده. هنوز خیلی باید برم. هنوز خیلی باید با این “رفتن” مواجه بشم.
رفتن از خانه ی هدی و کوروش هم جزو سختترین رفتن های این ده ماه بود! می دونم خیلی زود به جای جدید و آدم های جدید زندگیم که مدام میان و میرن عادت میکنم اما مطمئنم هیچ جایی،هیچجوری،خانواده ای چون این دو پیدا نخواهم کرد. انقدر بدون منت و خالصانه عشقشونو توی قلبم ریختن و باهام زندگی کردن که هنوز در حیرتم. در نهایت وقتی تو ایستگاه مترو بعد از آغوش هایی طولانی از هم جدا شدیم و اشک های من مثل همیشه سرازیر شد؛ مدام حرف هدی جون که مامانم هم همیشه بهم میگفته و میگه رو توی ذهنم تکرار کردم: This is life! زندگی همینه…
خداحافظی با هدی جون در ایستگاه اتوبوس سانتیاگو، شهری که در آن هفت هفته زندگی کردم.
پاتاگونیا و کار داوطلبانه ی جدید در هاستل
بعد از یک خواب بسیار راحت در اتوبوس، ساعت ٨:٣٠ صبح به شهر جدید به نام “پوکن”، که تقریبا در جنوب شیلی و شمال پاتاگونیا قرار دارد رسیدم. باید اعتراف کنم حتی دلم برای خواب نشسته در اتوبوس هم تنگ شده بود. اینترنت گوشی ام را روشن کردم و از گوگل مپ راه هاستلی که قرار است دو هفته در آن کار داوطلبانه بکنم را پیدا کردم و پیاده به راه افتادم.
مدتها بود منتظر بودم به این شهر برسم. پوکن شهریست که “مَپوچه” ها در آن زندگی میکنند. بومی هایی که قبل از تصرف شیلی و آرژانتین توسط اسپانیایی ها در منطقه “Araucana ” و این شهر ساکن بودند و هنوز هم در اطراف شهر در خانه هایی چوبی ساکن هستند.
شهری که آتشفشان “Villarica” در آن واقع هست و اطرافش پر از چشمه های آب گرم،کوه،آبشار،رودخانه و طبیعت است. در را “فرناندو” صاحب هاستل برایم باز کرد. و بعد با انگلیسی بسیار خوب شروع به معاشرت کرد،اتاق داوطلب ها و تختم را نشانم داد و گفت روز اول روز آشنایی است. میتوانی بخوابی و هروقت حوصله داشتی بیای تا برات بیشتر از کار بگم و بقیه داوطلب هارو هم ببینی. من اما انقدر فضای هاستل برایم جذاب بود که هیچ خستگی در بدنم احساس نمی کردم و برای معاشرت و خوردن صبحانه به حیاط پشتی رفتم. در آنجا “لوسیانا” دختر برزیلی که یکروز قبل از من رسیده و قرار بود به مدت چهار ماه بصورت داوطلبانه در هاستل کار کند را دیدم، “اِدگار”، پسر ٢٥ ساله شیلیایی که از همان نگاه اول از چشمانش آرامش و انرژی خوبش را احساس کردم، “گوستاوو”، پسر آرژانتینی که یک ماهه در هاستل کار میکنه، یک کلمه انگلیسی بلد نیست و برای جمع کردن پول به شیلی آمده ، “گُنزالو” پسر شیلیایی که ١٠ ماهه در هاستل برای جای خواب کار داوطلبانه میکنه و شب تا صبح بصورت پاره وقت در بارِ کوچه ی بغلی کار میکنه و چندین و چند نفر دگر که از مهمان های هاستل بودند و از تمام دنیا و قاره های مختلف، مشغول سفر بودند و در این زمان و مکان ثابت،همه در حیاط پشتی هاستل دور هم جمع شدن،صبحانه میخوردند و با صدای بلند میخندیدند.
هاستل ٤ اتاق دارد. اتاق های ٤ نفره، ٦نفره، ٨ نفره و یا ١٠ نفره. در اتاق داوطلب ها هر کداممان کمد و کشو های خودمان را داریم و من از اول احساس امنیت بسیاری کردم.
روزی ٤ ساعت و ٦ روز در هفته کار میکنیم.بنا به ساعت های کاریمان، مسئولیت های مختلفی داریم، مثلا اگر ٨-١٢ صبح شیفتمان باشد، باید صبحانه را برای مهمان ها بچینیم، به سگ و گربه غذا بدهیم و زمین هاستل را جارو و طی بزنیم. عصرها و شب ها معمولا کارها راحت تر است، پذیرفتن مهمان های جدید،حساب و کتابها، کار با کامپیوتر و خروج و ورود مهمان ها که تفاوت زیادی با کار داوطلبانه ی قبلیم در هاستلِ لیما ندارد!
در ده قدمی هاستل،دریاچه ای بسیار زیبا و آبی رنگ هست که معمولا صبح ها برای خواندن کتاب و تمرین نی به آنجا میروم. معمولا اِدگار همراهیم میکند و ساعت ها درباره زندگی و معنای آن با یکدیگر صحبت میکنیم. او هم دو بار دوره ویپاسانا را گذرانده و حرفهای بسیاری برای گفتن دارد. منم اینروزها دلخوشیم این است که در طلوع یا غروب آفتاب گوش بشوم برای شنیدن حرفهایش کنار دریاچه.
هاستل به ما نهار و شام نمی دهد، و من در این یک هفته ی شلوغ و عجیبی که اینجا داشته ام، معمولا پلو و سبزیجات و یا پاستا درست کرده ام! آشپزی در اینجا بسیار راحت است و تمامی وسایل در اختیارمان قرار دارد. گاهی از رستوران کوچکی که حدود پنج دقیقه پیاده با ما فاصله دارد، عدسی و یا سوپ لوبیا خریده ام! هزار پزو (یک دلار و نیم) پول دادم و یک کاسه بزرگ پر از لوبیای خوشمزه جلوی من گذاشتند!
خلاصه خوشحالم که به راحتی در سفر گیاهخوارم و از این مسیر جدید در زندگیم هرروز بیشتر لذت می برم!
داوطلبان در حال معاشرت و بازی پس از شام. از برزیل و آرژانتین و ایران و شیلی
آبشار های ojos del caburga، (چشم های کبورگا) یکی از خاطره انگیز ترین جاهایی که در پوکن دیدم. کوهنوردی های خیلی زیادی در پاتاگونیا کردیم. فعلا اما همین عکس به یادگار بماند.
هجدهم اکتبر است. بعد از چهار ساعت کار مداوم بالاخره ساعت ١٢ صبحانه ام را خوردم. شیفت صبح را دوست دارم. هرچند کار بدنی سختی دارد اما از شیفت عصر که باید چهار ساعت بیکار بشینی و شیفت شب که بزور تا ساعت ٢ نصفه شب چشمهایت را باز نگه داری بهتر است. پریشب ١٢ ساعت خوابیدم. از ساعت ٢ نصف شب که شیفتم تمام شد تا ساعت ٢:٣٠ ظهر که فرناندو، صاحب هاستل، از ترس اینکه نکنه مُرده باشم بیدارم کرد!
امروز تمام هاستل را تی کشیدم و جارو زدم. آشپزخانه و دستشویی ها را تمیز کردم. مهمان های تازه را check-in کردم و مهمان های دگر را check-out. برای هاستل و تورهایی که میفروشند چند نوشته درست کردم و به در اتاق ها چسباندم و بعد تمامی حوله ها و ملافه ها را در کمد تا کردم و چیدم، که انقدر زیاد بود ٤٠ دقیقه طول کشید.
کار کردن خوشحالم میکند. فکر اینکه در این دو هفته مفید بودم و به بیزنس هاستل و فرناندو کمک کردم خوشحالم میکند. بعد میبینم حسابی لغت و اصطلاح اسپانیایی یاد گرفته ام، از تاریخ آرژانتین و شیلی قصه شنیده ام، یاد گرفته ام چطور ملافه تا کنم و سوپ لوبیا بپزم! و چندین و چند چیز دگر.
دلم برای شیلی تنگ می شود. زمستان سرد و دلچسبی بود. در این دو هفته نیز حسابی کوهنوردی کرده ام. عکس ها را دارم و به یادم میماند! لازم نیست از طبیعتهایی که دیده ام چیزی اینجا بنویسم.
١٨ اکتبر است. سه روز دگر همچین ساعتی من در مرز شیلی و آرژانتین هستم. و مثل همیشه برگ جدیدی از زندگی ام را ورق خواهم زد..
اتفاقات جالبی پس از این برای من افتاد، برای خواندن داستان « درگیری با پلیس ها در مرز» اینجا کلیک کنید.