میخواهم مثل ماهی سیاه کوچولو، بروم..
میخواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست؟ درست مثل ماهی سیاه کوچولو..
ماهی سیاه کوچولو گفت: «نه مادر، من دیگر نمی توانم گردش کنم. باید از اینجا بروم.»
مادرش گفت: «حتما باید بروی؟»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «آره مادر باید بروم.»
مادرش گفت: «آخر، صبح به این زودی کجا می خواهی بروی؟»
ماهی سیاه کوچولو گفت: «می خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. می دانی مادر، من ماه هاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته ام چیزی سر در بیاورم. از دیشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم می خواهد بدانم جاهای دیگر چه خبرهایی هست.»
مامانم میگفت تو که کار به این خوبی داری، تازه دو تا سازتو شروع کردی، تازه دنبال علاقه ات و سالسا رفتی، تازه داره کارت تو تئاتر شروع میشه و اجراهات ماه به ماه بیشتر میشه، کجا می خوای بری؟ جالبی سوال اینجا بود که من جوابو نمی دونستم! نمی دونستم کجا می خوام برم، نمی دونستم به دنبال چی دارم میرم، فقط می دونستم جاده صدام می کنه و “باید” برم!
بودجه؟! پول؟! پیانومو فروختم! پیانویی که با کلی عشق هنوز پنج ماه از خریدنش نگذشته بود! پیانویی که می دونستم دیگه دست بهش نخواهم زد! پیانویی که از هشت سالگی آرزوی نواختنشو داشتم اما به اجبار تحقق آرزو های بزرگتر، فرستادم به دست کسی که بیشتر از من دوستش داشته باشه!
خوشحال بودم که از موسیقی و ساز دور نمیشم و “نی” ام رو… این سبک ترین ساز ممکن رو.. همیشه و هرجای دنیا میتونم همراهم داشته باشم! فکر می کنم همیشه باید از دست داد تا بدست آورد! قطعا آمریکای جنوبی خیلی آرزوی بزرگی بود، و یک لیست از با ارزشترین وسایل و آدم های زندگیم رو از دست دادم تا بیام…
حالا وسط آرزو هام نشسته ام! و آرزو های جدید میسازم! میدونم برای تحقق آرزو های جدید، باید آرزو های فعلی رو بریزم دور! فکر می کنم تا الان همیشه اینجوری بوده، همیشه یک چیزی دادم تا یک چیزی گرفتم! همیشه اول بخشیدم بعد بدست آوردم! مثل یک بوسه ی طولانی! مثل یک رابطه ی جنسی! مثل؟
برای خواندن « تغییرات درونی و بیرونی در آمازون » کلیک کنید.