لحظه سخت خداحافظی در آمازون توی تور دو روزه، هر چیزی رو كه توی آمازونِ اكوادور ندیده بودم رو دیدم! از انواع و اقسام عنكبوت ها تا سوسكی كه به بزرگی كف دستم بود. از درختی كه ازش خون میومد و خون برای بیماری ها و سرطان خوب بود تا درختی كه شیر می داد! […]بیشتر بخوانید
Tags : southamerica
آخرین روزها با خانواده ام در آمازون مثل همه ی اتفاق ها و تجربه ها و سال های زندگیمون، وقتی درون اتفاقات هستیم گذر زمان برامون معمولی و یا حتی کند به نظر میاد اما اگر بعد از مدتی به عقب نگاه کنیم میگیم :” چقدر زود گذشت.” این جمله رو با میشل (مادر بچه […]بیشتر بخوانید
اولین چهارشنبه سوری خارج از ایران صبح زود از اولین معلم بازیگریم، که یک الگوی همیشگی توی زندگی من بوده، مسجی دریافت کردم که: امروز چهارشنبه سوریه. برای خانواده ای که باهاشون زندگی می کنی از آخرین چهارشنبه سال و مراسم قاشق زنی بگو و باهاشون این روز رو جشن بگیر! پیش خودم فکر کردم […]بیشتر بخوانید
جادو های آمازون دیدار با آرش و جولیا مثل یک جادو بود. این روز ها به شدت قدردان فضای مجازی ام که برای نشان دادن قدر دانی ام صبح و شب سرم در گوشی میچرخد! آخر مرا به عزیز ترین کسانم در ایران نزدیک می کند و همینطور باعث دیدار با آدم هایی می شود […]بیشتر بخوانید
فکر نمی کردم تعداد ایرانی ها در اکوادور انقدر زیاد باشه! اول هفته به کیتو آمدم و این شهر بزرگ را بین آن همه شهرستان کوچک و بکر، به دلیل گرفتن ویزای برزیلم انتخاب کردم، اما فردا بدون پاسپورت و ویزا و هنوز در انتظار از اینجا به تنا باز خواهم گشت!اما حال که به […]بیشتر بخوانید
یعنی ۷۵ سالگی چه حسی دارد؟ مادر بزرگ شمع تولد ٧٥ سالگی خود را فوت می کرد و من پر از بغض بودم که چرا فوت کردن شمع های ٥٧ سالگی مادرم را (که یک هفته قبلش بود) ندیدم!! سه شنبه،چهارشنبه و پنجشنبه طبق معمول کلاس هایم را با سوفیا داشتم و مدام فکر اینکه […]بیشتر بخوانید
اکباتان، تهران – تنا، اکوادور تقریبا دو ماه قبل از سفر، هنگامی که در اکباتان زندگی می کردم، کامل برنامه هامو ریخته بودم و تاریخ رفتن مشخص بود، معلم سالسام بهم پیشنهاد داد تا چند تا آدم سفر برو رو توی اینستاگرام دنبال کنم و از نوشته هاشون و تجربه های بدرد بخورشون استفاده کنم. […]بیشتر بخوانید
خونه کجاست؟ این روز ها به شدت به معنی کلمه “خونه” فکر می کنم. خونه کجاست؟ تقریبا ٩ ماه پیش بود که تصمیم بر این شد که خونمونو که حدودا ١٧ سال توش زندگی کرده بودیم رو (از ٢ سالگی) عوض کنیم و از یک خونه ی چهار خوابه تو فاز یک اکباتان بریم تو […]بیشتر بخوانید
هیچوقت فکر نمی کردم روزی روی آتشفشان اسب سواری کنم! صبح روز دوم در کیتو، وقت برآورده کردن یکی دیگه از آرزو هام و کوهنوردی بر آتشفشان “پیچینچا” که یکی از کوه های معروف و زیبای اکوادورِ بود. البته اولش نمی دونستم کوهنوردی تبدیل به اسب سواری خواهد شد. بر خلاف توصیه های خانواده فرناندو […]بیشتر بخوانید
خط استوا … وسط کره زمین برای تعطیلات آخر هفته و دیدن خط استوا از طرف فرناندو و خانواده اش، به کیتو (پایتخت اکوادور) دعوت شده بودم! و خب اینجور دعوت ها رو هم که امکان نداره رد کنم! چی بهتر از اینکه مکانی برای موندن توی یک شهر جدید داشته باشی به همراه آدم […]بیشتر بخوانید