خانواده کلمبیاییم از ایستگاه اتوبوس پیاده شدم، به دستشویی رفتم و بعد از ترسیدن از قیافه خیلی خسته ی خودم، برای روبرو شدن با خانواده جدید کمی سر و وضعم رو درست کرده و آرایش کردم و بعد سوار اتوبوس شده تا به آدرس داده شده برسم.جلوی یک خونه ی بزرگ و قرمز رنگ ایستاده […]بیشتر بخوانید
مرز اکوادور به کلمبیا در خوابمم نمی دیدیم روزی مرز اکوادور به کلمبیا رو رد کنم! یکی از کارهایی که توی این سفر طولانی می خواستم تجربه کنم، زمینی سفر کردن از یک کشور به کشور دیگه بود. ساعت ٨:٣٠ صبح به سفارت کلمبیا رفته و ویزامو در عرض ٥ دقیقه توی پاسپورتم زدن. بعد […]بیشتر بخوانید
داستان ویزاها و هزینه ها ویزا گرفتن واقعا زجر آوره. كل دوشنبه خیره به صفحه ایمیلم گذشت. تا تونستم گریه كردم و ذكر گفتم. سه شنبه وقتی ساعت ١١ ظهر شد و هنوز ایمیلی نیومد، به سفارت زنگ زدم. با بغض گفتم من می دونم شما خیلی زحمت می كشین و كلی كار دارین، اما […]بیشتر بخوانید
میوه های جادویی منگو، این میوه ی جادویی! منگوی زرد “Mango de chupar” نام دارد كه مخصوص اكوادور است و باید سوراخ كوچكی در آن بوجود بیاوریم و مك بزنیم! خیلی شیرین است. منگو ی قرمز هم منگو ی معمولی و بزرگترین نوع منگوست. پیتایا، این میوه ی خوش رنگ و جادویی كه معمولا از […]بیشتر بخوانید
روزهای آخر سال ۱۳۹۶ و تحویل سال ۱۳۹۷ آخرین روزهای سال ۱۳۹۶ بود. ساعت ١ نصف شب به بانیوس رسیدم! میزبان برام آدرس رو فرستاده بود اما جرئت نمی كردم اون وقت شب توی شهر جدید و خلوت، نیم ساعت پیاده راه برم! ده دقیقه ای وایستادم و تاكسی نبود! شروع كردم آروم آروم راه […]بیشتر بخوانید
لحظه سخت خداحافظی در آمازون توی تور دو روزه، هر چیزی رو كه توی آمازونِ اكوادور ندیده بودم رو دیدم! از انواع و اقسام عنكبوت ها تا سوسكی كه به بزرگی كف دستم بود. از درختی كه ازش خون میومد و خون برای بیماری ها و سرطان خوب بود تا درختی كه شیر می داد! […]بیشتر بخوانید
آخرین روزها با خانواده ام در آمازون مثل همه ی اتفاق ها و تجربه ها و سال های زندگیمون، وقتی درون اتفاقات هستیم گذر زمان برامون معمولی و یا حتی کند به نظر میاد اما اگر بعد از مدتی به عقب نگاه کنیم میگیم :” چقدر زود گذشت.” این جمله رو با میشل (مادر بچه […]بیشتر بخوانید
اولین چهارشنبه سوری خارج از ایران صبح زود از اولین معلم بازیگریم، که یک الگوی همیشگی توی زندگی من بوده، مسجی دریافت کردم که: امروز چهارشنبه سوریه. برای خانواده ای که باهاشون زندگی می کنی از آخرین چهارشنبه سال و مراسم قاشق زنی بگو و باهاشون این روز رو جشن بگیر! پیش خودم فکر کردم […]بیشتر بخوانید
جادو های آمازون دیدار با آرش و جولیا مثل یک جادو بود. این روز ها به شدت قدردان فضای مجازی ام که برای نشان دادن قدر دانی ام صبح و شب سرم در گوشی میچرخد! آخر مرا به عزیز ترین کسانم در ایران نزدیک می کند و همینطور باعث دیدار با آدم هایی می شود […]بیشتر بخوانید
میخواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست؟ درست مثل ماهی سیاه کوچولو.. ماهی سیاه کوچولو گفت: «نه مادر، من دیگر نمی توانم گردش کنم. باید از اینجا بروم.» مادرش گفت: «حتما باید بروی؟» ماهی سیاه کوچولو گفت: «آره مادر باید بروم.» مادرش گفت: «آخر، صبح به این زودی کجا می خواهی بروی؟» ماهی سیاه کوچولو گفت: […]بیشتر بخوانید